در حیرت

۱۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است

نو بهارست در آن کوش که خوش دل باشی!

چهارشنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۱، ۱۰:۳۷ ق.ظ
اینک، آخرین لحظات سال 1391 شمسی است. حدود یک ساعت و نیم دیگر زمین یک دور کامل را به دور خورشید گشته است و سال تحویل می شود. عید می شود و همه چیز از نو آغاز . درختان شکوفه می زنند و آفتاب با مهربانی بیشتری بر زمین می تابد. بهار می شود و طبیعت چرخه جدیدی را شروع می کند. در این میان اما، برای ما آدمیان فرصت خوبی است. فرصتی برای به گذشته نگریستن و بازبینی در افکار و رفتارمان. فرصتی برای به آینده چشم دوختن و رفتن به استقبال روزهایی که می آیند. در سنت ما، بهانه های خوبی برای یادآوری و استفاده از این فرصت ها به یادگار مانده است. در چهارشنبه سوری، بهانه ای داریم برای به آتش انداختن کینه ها و دلخوری هایمان. برای سوزاندن خاطرات تلخ و  بد گذشته. خانه تکانی بهانه ای است، برای زدودن غصه و غم از دل هایمان. بهانه ای برای پاک کردن زنگار گناه و سیاهی از روح و روانمان. تحویل سال بهانه ای است برای دگرگونی اوضاع و احوال مان. برای آنکه بدانیم که شکوفایی و رشد هدفی است که طبیعت به دنبال آن است و آدمی هم در حکم جزئی از آن چاره ای جز جنبش و تلاش برای غلبه بر سردی و تاریکی جهل و فسردگی ندارد. نوروز بهانه ای است برای آدمی. فرصتی است برای او، تا در آئینه ی طبیعت خود را ببیند و به دلش، به روحش و به خودش بیشتر برسد و همراه بهار، راهش را رو به آینده ای روشن و سرسبز بگشاید. نوروز را باید قدر دانست و در آن دل خوش بود و کوشید برای تازه شدن دل. کوشید برای رشد و شکوفایی. آن گونه که طبیعت نو می‌شود و تازه.  پس دعا کنیم برای خودمان و همه ی عزیرانمان. برای آنکه روشنایی و هدایت خداوند در زندگی مان حاضر باشد و راه را گم نکنیم. برای آبادانی شهرها و کشورمان. برای شادی و بهروزی هموطنان مان. برای آنکه سایه نادانی و ظلم از سرزمین مان دور باشد و آقتاب مهربانی و برادری در آن طلوع کند. برای آمرزش درگذشتگان و بزرگان مان. برای شهدا و قهرمان هایمان. برای پیروزی مبارزان راه انسانیت و عدالت. برای عالِمان و حکیمان این سرزمین. این گونه می توانیم مطمئن و با خاطری جمع، قدم در سال 92 بگذاریم. چرا که می دانیم به آنچه حقیقت وجود مان است رسیده ایم و از ظواهر و رفتنی ها به سوی ماندنی ها و باطن امور گذر کرده‌ایم. اینجاست که می توان از ته دل و با اطمینان سال جدید را تبریک گفت و امیدوار بود به جاری شدن خیر و برکت در تک تک لحظات آن.
  • حیران
توجه: این یادداشت ممکن است همه یا قسمتی از داستان فیلم را برملا کند.فیلم‌های کمی هستند که بتوانند نزدیک به دو ساعت تماشاگر را روبروی پرده‌ی نقره‌ای میخکوب کنند و به همان نسبت که جذابند، او را به فکر وادارند. چنین فیلم‌هایی ترکیبی از خلاقیت و تفکرند و از همین رو کمیاب‌اند. "زندگی پای" فیلمی از این دسته است. به همین دلیل، هم می‌توان از دیدنش لذت برد و هم ساعت‌ها درباره‌اش فکر کرد و گفت و شنید."زندگی پای" درباره‌ی نجات عجیب پسری به نام "پای" از روزها سرگردانی در اقیانوس است. پسری که نامش گرفته شده از عددی در ریاضیات است، در یک باغ وحش در هند بزرگ شده و از همان کودکی روحیه‌ای خاص در برخورد با انسان‌ها و موجودات دیگر دارد. او که با یک کشتی به همراه خانواده‌اش در راه کانادا است با یک طوفان پیش بینی‌نشده و سهمگین در میانه‌ی اقیانوس گرفتار می‌شود و راهی جز تلاش برای زنده ماندن ندارد.  او در این سفر طولانی همسفری غیر عادی هم دارد: یکی از درنده‌ترین حیوانات طبیعت، یک ببر بنگال. مجموع این شرایط ماجراها و موقعیت‌هایی را سبب می‌شود که جذاب است و بیننده را تا انتها همراه خود می‌کشاند.فراتر از این داستان پرکشش، تلاش فیلم برای گفتن حرف‌هایی اساسی و مهم است. زندگی پسری که در این فیلم در اقیانوس گرفتار می‌شود، نمونه‌ای از نوع زندگی انسان مدرن است. او در کودکی یاد می‌گیرد فقط آنچه را می‌بیند باور کند و آنچه را می‌شنود حقیقت بپندارد. از همین رو، در نگاهش معجزه امری غیر واقع است. به او توصیه می‌شود علم را راهنمای زندگی خود قرار دهد و آن را جانشین ایمان در مذهب کند. برای او از روزی که پدرش نگاه یک ببر وحشی را عاری از هر گونه حسی دانست طبیعت به چیزی خشک و بی‌روح تبدیل می‌شود که باید تحت تسلط و سیطره‌ی آدمی درآید.اما گرفتاری "پای" در دل طبیعت بکر و بی‌رحم ، او را وامی‌دارد بدون تکنولوژی و تنها با اتکاء به خود، توانایی‌ها و ضعف‌هایش با طبیعت کنار آید و راه خود را در اقیانوس بی‌کران پیدا کند. از همین زاویه است که فیلم ارتباط سه رکن هستی یعنی انسان، طبیعت و خداوند را روایت می‌کند.شاید اگر کس دیگری به جز پای بود، در همان روزهای اول ببرِ همراه خود را می‌کشت یا در این جدال کشته می‌شد. "پای" اما، به واسطه‌ی نوع نگاه آشتی جویانه‌اش در برخورد با حیوانات، سعی می‌کند با ببر وحشی کنار بیاید و او را در سفر طولانی‌اش تحمل کند. نگاهی که متاثر از  تعالیم آئین هندو درباره‌ی تقدّسِ طبیعت و احترام به آن است. این چنین، به تدریج همان ببر درنده باعث هوشیاری او و معنایی برای زندگی‌اش می‌شود. او در سفر اودیسه‌وارش، یاد می‌گیرد طبیعت آنقدر سخاوتمند است که او را تنها نمی‌گذارد و به اندازه نیازش قوت روزانه او را تأمین کند. تنها باید با آن کنار بیاید و به همان اندازه‌ای که سهمش هست قناعت کند. آموزه‌ای که سال‌هاست بشر در رابطه‌ی خود با طبیعت فراموش کرده است.داستان نجات "پای"، پس از روزها سرگردانی در اقیانوس، حکایتی است از رستگاری او. رستگاری که حاصل آشتی و پیوند او با طبیعت و خالق آن است. از همین روست که او در اوج طوفان‌های اقیانوسی تششع نوری را معجزه می‌بیند و شبیه یک عارف هندو، مسیحی یا مسلمان بلند بلند با خدای خود حرف می‌زند، او را می‌خواند و به او شکایت می‌کند. آنچه "پای" پس از سختی‌های سفر به آن دست می‌یابد یک تجربه‌‌ی دینی عمیق از شهود قدرت و رحمت خداوند است. حضوری که در نگاه افسون‌زده‌ی بشر امروزی و زندگی عاری از ایمان او جایی ندارد."زندگی پای" فیلمی است برای یادآوری چنین آموزه‌ها و مفاهیمی به انسان مدرن. مفاهیمی که بشر امروزی بیش از همیشه به آن محتاج است. فیلم آنقدر حرف برای گفتن دارد که دریچه‌ای جدید در برابر بینندگانش باز کند. چنانچه شاید، پس از تماشای آن، دیگر در طوفان‌های زندگی شکایت نکنند و در میانه‌ی سخت‌ترین امواج زندگی تلؤتلؤ یک امید را نشانه‌ای از ردپای خداوند ببینند. یا شاید به طبیعت نوع دیگری نگاه کنند و وقتی با آن مواجه می‌شوند فروتنانه آن را ارج نهند و قدر زیبایی‌ها و بخشندگی‌هایش را بدانند.
  • حیران
شاید تا به حال دقت کرده باشید که میانسالان و افراد مسن که دوره انقلاب را درک کرده اند بیشتر اطلاعاتشان نسبت به مسائل سیاسی و جهانی مربوط می شود به  دوره انقلاب. شاید  افراد زیادی را دیده باشید که حرفهای دوره انقلاب را با الفاظ مشابه بعنوان یک واقعیت مهم بیان می کنند. برعکس نسل جوان بیشتر اطلاعات سیاسیشون مربوط میشه به مسائل دوره انتخابات.  این مشاهده باعث شده که حرف یکی از اساتیدمون رو بهتر بفهمم. استاد بزرگوار مربوطه از دوره هایی صحبت می کرد که در کشور یادگیری سیاسی و اجتماعی رخ میدهد. یعنی اینکه در حالت عادی جامعه چندان از نظر سیاسی و اجتماعی یادگیری نداشته و اتفاق یادگیری سیاسی و اجتماعی در دوره های مهم و هیجان انگیز تاریخی با غلظت و شدت بسیار بالا رخ میدهد. استاد مورد نظر تاکید داشتند که دوره های انتخابات دوره هایی هستند که در اونها یادگیری شدید در جامعه محقق شده و رشد بالای اجتماعی و سیاسی رخ می دهد. قطعا مهمترین و حساس تریدن و تاریخ ساز ترین انتخاباتی که در کشور رخ می دهد انتخابات ریاست جمهوری است.  بنابراین از هم اکنون ورود به برهه جدید یادگیری از اجتماعی رو گرامی می داریم. مطالب مرتبط آیا واقعا در انتخابات 88 تقلب شد؟
  • حیران
این شعر را اتفاقی پیدا کردم. نمی دانم از کیست. در گنجور جستجو کردم و شاعرش پیدا نشد. شاید از مولانا باشد. در هر صورت دوستش داشتم و اینجا کپی اش کردم. حسین قوامی هم در یکی از آوازهای خود این شعر را خوانده است.ای ساقیا مستانه رو آن یار را آواز دهگر او نمی آید بگو آن دل که بردی باز دهافتاده ام در کوی تو پیچیده ام بر موی تونازیده ام بر روی تو آن دل که بردی باز دهبنگر که مشتاق توام مجنون غمناک توامگرچه که من خاک توام آن دل که بردی باز دهای دلبر زیبای من ای سرو خوش بالای منلعل لبت حلوای من آن دل که بردی باز دهما را به غم کردی رها شرمی نکردی از خدااکنون بیا در کوی ما  آن دل که بردی باز دهتا چند خونریزی کنی با عاشقان تیزی کنیخود قصد تبریزی کنی آن دل که بردی باز دهاز عشق تو شاد آمدم از هجر آزاد آمدمنزد تو بر داد آمدم آن دل که بردی باز ده
  • حیران

جامعه عقیم- معضلات و مشکلات ازدواج-اول

پنجشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۱، ۰۹:۳۵ ق.ظ
مشکلات اجتماعی ایران گاهی بسیار پیچیده تر و چند بعدی تر از آنند که بتوان به مرور زمان راه حلی برایشان پیدا کرد. شاید تنها راه مقابله با آنها این است که به تقابل مستقیم با آنها پرداخت. یک مثال خیلی مهم در این مورد مسائل مربوط به ازدواج است. خصوصا در قشرهای سنتی تر. ازدواج سنتی اگر با فامیل نزدیک نباشد در اکثر موارد مانند خریدن هندوانه است. شما می توانید از ظاهر آن یا ورانداز کردن آن حدسهایی در مورد کیفیت و رنگ و مزه اش بزنید. اما تا آنرا نخرید و قاچ نکنید و گاز نزنید متوجه نخواهید شد که چه خریده اید و آنگاه که قاچش کنید و پوزه ای هم به آن بزنید دیگر جنس مورد نظر، حتی اگر سفید و بی مزه باشد، یا شما طعمش را نپسندید دیگر مرجوع کردنش سخت و شاید نا ممکن باشد و در صورت مرجوع شدن، هندوانه مربوطه خریداری ندارد. جامعه ما همانند بسیاری شئون دیگرش، در امر ازدواج نیز پیشرفت لازم را بدست نیاورده است. جامعه تغییر کرده، هنجارها عوض شده اند، ارزشها تغییر کرده اند، ارتباطات بسیار گسترده تر شده اند و امکان استیفای حقوق افراد ضعیف بیشتر شده است و  نیز جامعه و زنان به تصویری مترقی تر از زنان و حقوقشان رسیده اند. با وجود این طیف وسیع تغییرات، زایندگی لازم در جامعه وجود نداشته است که متناسب با تغییرات، جامعه هنجارهای جدیدی در خود بوجود آورد تا با جا افتاده شدن و اصلاح شدن آن هنجارهای کارآمد، افراد جامعه بتوانند از آنها بعنوان ابزار مناسب استفاده کنند.  یعنی اینکه  مثلا اصل "ساختن و سوختن" امروزه قابل قبول نیست، اما بستری هم وجود ندارد که برای قشرهای سنتی قبل از ازواج شناخت کافی میان طرفین بوجود آید. بنابراین ازواجهای نا آگاهنه رخ می دهد و منجر به طلاق میشود. مثلا اینکه زمینه تحریک شهوت جامعه بوجود آمده(و در نتیجه توقعات جنسی بالا رفته است) اما ابزار برای آگاهی از وضعیت فیزیولوژیکی(طبیعت جنسی سرد یا گرم) فرد مقابل قبل از ازدواج و بستر آموزش مسائل جنسی برای بعد از ازدواج وجود ندارد. خلاصه دردهایی بوجود آمده اند که نیاز به چیزی فراتر از دواهای عطاری قدیمی دارند اما هنوز قرص و کپسول و آمپولی برای انها ساخته نشده است. نیت ما این است که به این پیچیدگی ها بپردازیم و چند مورد از آنها را مورد بررسی قرار دهیم و مطرح کنیم که چرا تنها راه در مقابل این پیچیدگی ها تقابل مستقیم است.
  • حیران

حباب عشق *

چهارشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۱، ۰۱:۵۳ ب.ظ
دوستم چند روز قبل برای همسرش هدیه ای تزئینی شبیه عکس زیر گرفته بود. می خواست برای روز عشاق یا نمی دانم تولد به همسرش هدیه دهد (آخر روز تولد همسرش و روز ولنتاین با هم چند روزی فاصله دارند.) هدیه اش برایم جالب بود. اسمش را گذاشتم حباب عشق. این هدیه برایم نماد عشق است. عشقی که حبابی شیشه‌ای محصورش کرده‌است تا از گزند گرد و خاک و کهنگی مصون بماند.  آدم ها موجودات عجیبی هستند. هدیه‌هایی می سازند تا باقی و تر و تازه بمانند، اما تا وقتی عشقی در دلشان هست قدرش را نمی دانند و مواظبش نیستند.  عشق چیز گرانبهایی است. از آن جهت که به وسیله‌ی آن آدمی از خود فراتر می رود و به کسی که دیگری است متوجه می شود. برای همین باید قدرش را دانست. باید حفظش کرد و اجازه نداد  سختی های روزگار از شفافیت و روشنایی اش بکاهد. عشقی که در دل داشته باشی نیرویی می‌گیری ورای فردیت و محدودیت هایت. سخت می کوشی و به واسطه‌‌ی آن رشد می کنی و بزرگ تر می‌شوی. پس شاید بهتر باشد بر عشق هایی  که در دل داریم حبابی بگذاریم تا تازگی و طراوت شان را از دست ندهند. این چنین از عشق در دل هایمان محافظت میکنیم. چرا که عشق چیز گرانبهایی است و از دست رفتنش می تواند موجب خسران و حسرت شود. پ.ن: بر خلاف رویه معمول ادامه مطلب خصوصی و رمز دار است! می دانی فاطمه اصلی ترین اشکال رابطه ما توقع بیش از اندازه من بوده است. اینکه همه چیز همیشه درست و تمام باشد م همین توقع بیجا و بیش از اندازه بوده است. برای رفع این مشکل هم فکر میکنم باید توقعاتم را رک با تو مطرح میکردم و هر کدام را منطقی میدیدی اجرا میکردی و هر کدام را نه رد میکردی و من هم ذره ای به خودم حق نمی دادم خرده بگیرم. درستش این بود. از آن طرف هم تو توقعاتی داشتی که بیانشان را مکروه می دانستی. به نظرم این هم خودش اشکال ایجاد کرده بود. توقعات یک زن یا اصلا یک فرد دیگر با افراد دیگر یکی نیست. وقتی می بینی اراده و میل به برآورده کردنش وجود دارد باید آن را بیان کنی. طرف مقابل هم باید در حد وسعش به این نیازها و توقعات پابند باشد. ساعت 1:30 شب شبت بخیر فاطمه مهربانم
  • حیران

خصوصی 20

چهارشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۱، ۰۸:۳۶ ق.ظ
مطلب ادامه رمز دار است و کاملاً شخصی است. چهارشنبه 30 اسفند 91 امروز آخرین روز سال 91 است. ساعت دو و نیم بعد از ظهر هم لحظه تحویل سال. دیشب تا ساعت 3.30 بیدار بودم. بیدار بودم و غصه دار. غصه ای که از جانب کسی که دوستش داشتم بهم تحمیل شد. مدت هاست که دیگر در رابطه ام با فاطمه جز اتهام و غم و محکومیت چیزی نیست. نمی دانم چرا این شده جزای دوست داشتن. گویی همه چیز یک طرفه شده. من برایش آرزوی خیر میکنم و دعایش میکنم، او من را به عادل ترین می سپارد و محاکمه میکند. او خداحافظی میکند و من شب بخیر میگویم. او محاکمه می کند و من نه حق دفاع دارم و نه حتی می تونم از خودم بگویم. حتی وقتی از غصه و دل تنگی ام می گویم متهم می شوم به اینکه چرا از خود گفتی! واقعا مانده ام که فاطمه چطور فاطمه ای شده است!؟ فکر کردم اگر کمی بگذرد و فشار رویش کم باشد اوضاع را واقعی تر میبیند و شاید بشود همان فاطمه ی مهربان قبلی. همان که می توانست خودش را جای دیگران بگذارد و از او بسیار آموختم. اما هر روز که می بگذرد من اتهامات بیشتری پیدا می کنم و حکمم سنگین تر می شود. بدبینی و اتفاقات و حرف های گذشته دیوار بلندی را بین من و او کشیده است. من حتی برایش گشتم تا امروز را برایش پیامک قشنگی بزنم. که نشان بدهم هنوز در قلبم جای دارد و بی او دلخوشی برایم نمانده است. هر روز من اما خردتر می شوم و واکنشش نسبت به من شدیدتر. خودم زیر بار حسرت و غصه دارم خرد می شوم و فاطمه هم نه تنها همراهم نمی شود تا بتوانیم کاری کنیم یا بسازیم فشار بیشتری به من وارد می کند. دیروز تمام روز را خوابیده بودم. فکر میکنم حالات افسردگی سراغم آمده است. به قول فاطمه دل مرده دارم می شوم. ای کاش به جای همه انتقادها و اتهامات می آمد و نمی گذاشت همین نیم جان هم از دست برود و بمیرم. ای کاش او نوش داری پس از مرگ نباشد. ای کاش می دانست این درد کشنده را درمان هنوز اوست. ای کاش... نمی خواهم سال نو را هم با حسرت شروع کنم. دیشب چهار شنبه سوری بود و من همه کینه ها و دلخوری هایم از دیگران را در آتش سوزاندم. حسرت هایم اما هنوز درونم می جوشد. می خواهم سال را با دعای خیر برای عزیزانم شروع کنم. با دعا برای فاطمه که دلش شاد باشد و در کار و درسش موفق. دعا برای مادر عزیزم که سلامت باشد. برای پدرم. برای سمیرا. برای صبا. برای مرتضی و تمام دوستانم. می خواهم به جای نا امیدی و غصه با تظاهر به امید وارد سال جدید شوم. امید به ادامه تحصیل. به عاشقی و نیروی برترش. به شادمانی و رشد. به خوبی و خیر. حالا اولین ساعات سال جدید است. می خواهم امسال را مصمم تر باشم و بیشتر پیگیر اهداف و آرزوهایم. می خواهم اجازه ندهم در این سال کسی خرد یا تحقیرم کند. می خواهم بزرگتر شوم و بخشنده تر. می خواهم بیشتر به فکر فقرا باشم و نیازمندان. از خود فراتر روم و همچنان که عشق به فردی را در سال پیش آموختم امسال عشق به انسان های دیگر را بیاموزم. می خواهم بیشتر بیاموزم و بیشتر خوش باشم. می خواهم تجربه های غنی تر داشته باشم. بیشتر سفر کنم و بیشتر فیلم ببینم. اندکی کمتر عجله کنم و درنگی درباره خودم و کارهایم داشته باشم. شاید هر روز، هر هفته یا هر ماه.کمتر گناه کنم و دل کسی را نشکنم. به دیگران محبت بیشتری کنم و صداقت و مهربانی را جایگزین کبر و دورویی کنم. امسال برایم سال مهمی است. تکلیف کار و درس و زندگی ام را امسال مشخص خواهم کرد. برای همین از خدا می خواهم سال بعد در چنین لحظاتی حسرتی بر دلم نباشد و هم او و هم خود از زندگی، از زنده ماندم و از بودنم در این دنیا راضی باشم. از او می خواهم غصه هایم را به شادی و سرور مبدل کند و راه شکوفایی را برایم هموار. از او می خواهم پدر، مادر، خواهر، داماد و خواهر زاده ام را در پناه خودش حفظ کند. از او می خواهم آن کس را به او دل دادم  را شاد و موفق گرداند. دلش را از گزند نامردمی ها و بی مهری ها حفظ کند و روحش را صیقل دهد. امروز می خواستیم بعذ از سال تحویل برویم خانه مادر بزرگم. برای نوعید فوت همسرش. اما فهمیدیم که رفته است سر خاک ان مرحوم. اصلا برای این تهران ماندیم که برویم خانه ایشان. فردا ظهر قرار است بروم اراک. خیلی وقت است که پدربزرگم را ندیده ام. پیر است و فکر میکنم وظیفه دارم تا هست ببینمش و قدرش را بدانم. امشب نشستم و فیلم فلایت را دیدم. فیلمی درباره اراده آدمی و تقدیر خداوند و آزادی او از قید و بند بود. زیبا بود و خوشم آمد. فکر میکنم همه ما آدم ها در قید و بندهایی هستیم که نیاز داریم روزی از بندشان آزاد شویم. پرواز کنیم و به رهایی واقعی برسیم. شاید خداوند همه مان را روزی در موقعتی قرار دهد برای این رهایی. بقیه اش انتخابش با خود ماست. که چه کنیم. اتاقم هنوز نا مرتب است. عصر فاطمه پیامک زد که بگو مادرت همین امشب زنگ بزند.پیامکش را دیر دیدم. وقتی دیدم تمام خیالات و فکرهایی که برای کنار امدن با نبودن او و آرزوهایم برای بودن با او در ذهنم مرور شد. خاطرات و سختی هایمان جلوی چشمم آمد. بعد پیامک دیگری داد که من اشتباه کردم و بی خیال شو. به او گفتم. باید ببیند می توانیم با هم بسازیم و ترمیم کنیم رابطه مان را یا نه. او گفت نمی داند و بعد هم گفت نمی خواهد فکر کند. نمی دانم چرا این طور میکند. دوست دارم این بار نه از روی احساس بلکه عاقلانه با هم باشیم. من فکر میکنم ادامه این رابطه یک فرصت و یک ریسک است. ریسکی که قبولش فقط از جانب عشق بر می آید. من خوب می دانم ما گذشته خوبی نداشته ایم. بعضی ضعف های من و او کار را به بد جایی کشاند. اما اگر قرار است ادامه دهیم باید بخواهیم که احترام و اعتماد را دوباره بر قرار کنیم. باید به خود و ضعف هایمان واقف باشیم و به هم تیکه کنیم برای رفع شان. این جز از عشق بر نیم آید. برای همین می خواهم خوب فکر کند. دور از فشار و افسردگی که مدت هاست گزیبان هر دویمان را گرفته است.
  • حیران

ذهن مهندسی در علوم انسانی

سه شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۱، ۰۲:۴۳ ب.ظ
در سال‌های اخیر تعداد قابل توجهی از فارغ التحصیلان رشته‌های مهندسی برای ادامه تحصیل در مقاطع بالاتر وارد رشته‌های علوم انسانی شده‌اند. چنین روندی موافقان و مخالفانی دارد که هر کدام به نحوی به موضوع نگاه می‌کنند. دوست عزیزم، آقای محمد رضا اسدی، در وبلاگ خود مطلبی منتشر کرده اند که در آن پیامد ورود مهندسان به علوم انسانی را غلبه ی نگاه کمی، شی‌ء گرا و سلطه گر آنان در موضوعات پیچیده انسانی دانسته اند. مطلب کوتاه زیر نگاه دیگری به این موضوع است. ------------------------------ یکی از اهداف اصلی آموزش و پرورش مدرن، از دوره‌ی ابتدایی تا دبیرستان، آموزش مهارت تفکر انتقادی به دانش‌آموزان است. تفکر انتقادی به نوعی تفکر هدفمند، ساختاریافته و عاری از خطا گفته می‌شود که از طریق آن می‌توان از مقدمات درست به نتایج صحیح رسید. تفکر انتقادی مهارتی فراتر از منطق است و ذهن فرد را برای مواجهه با مدعیان حقیقت آماده می‌کند و در عین حال به او این توانایی را می‌بخشد که به طریقی درست استدلال کند و سره را از ناسره تشخیص دهد. متاسفانه، چنین مهارتی در آموزش و پرورش ایران آنچنان که باید مورد توجه قرار نگرفته است. هر چند در  دهه‌ی اخیر، در تغییر کتب درسی، رویکرد انتقادی به دانش مد نظر قرار گرفته اما برای نهادینه شدن آن در آموزش و پرورش سال‌ها زمان نیاز است. در این میان اما، در دروسی مثل ریاضیات وهندسه چون با اثبات و استدلال سرو کار دارند به تدریج مهارت تفکر انتقادی به دانش آموزان منتقل می‌‌شود و ذهن آنان را برای تحلیل و تفکر نظام بند آماده می‌کند. همین نقطه‌ی قوت ورود فارغ التحصیلان مهندسی به علوم انسانی است.کسانی که سال‌ها در دبیرستان و دانشگاه حل مسئله کرده‌اند، ذهنی آماده برای ورود به حوزه‌های دیگر دارند. آنان نوع درستِ تفکر و استنتاج را آموخته‌اند و برای همین با دانستن مقدمات علوم دیگر می‌توانند راه خود را پیدا کنند. از این زاویه ورود مهندسان به علوم انسانی نه تنها هراس‌انگیز یا اشتباه  نیست، بلکه به دلیل توانایی ذهنی آنان می‌تواند موجب شکوفایی علوم انسانی و بیرون آمدن آن از فضای تقلید و تکرار شود.
  • حیران

در پناه مرگ: نقدی بر فیلم "پله‌ آخر"

دوشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۱، ۱۰:۰۳ ق.ظ
توجه: این یادداشت ممکن است همه یا قسمتی از داستان فیلم را بر ملا کند.در پزشکی مرگ را توقّف فعالیت‌های اعضاء اصلی بدن آدمی تعریف می‌کنند. قلب و مغز دو عضو اصلی بدن هستند که با اختلال و توقف در کار آن‌ها مرگ رقم می‌خورد. توقف اولی مرگ را تمام و کمال سبب می‌شود و از کار افتادن دومی، مرگ مغزی را موجب می‌شود که حالتی بیش از حیاتی گیاهی نیست.اما اگر به انسان به چشم موجودی متشکل از جسم و روح نگاه کنیم، مرگ پدیده‌ای شگفت انگیزتر و پیچیده‌تر می‌شود. آن‌گاه در می‌یابیم که آنچه در مرگ از دست می‌رود روح است و بعد از آن فقط جسمی شبیه تمام اشیای دیگر باقی می‌ماند.فیلم "پله‌ی آخر" فیلمی درباره‌ی مرگ با نگاه دوم است. شخصیت اصلی فیلم خسرو، مردی از طبقه مرفه جامعه، است. او تحصیل‌کرده است و ظاهراً با همسرش زندگی خوبی دارد. اما روح نا آرامی دارد و این را می‌توان از دقت وسواس گونه‌اش به ابعاد ساختمان‌ها و از لذت نبردنش از زندگی دانست. حتی زندگی خصوصی‌اش آنقدرها شاداب و با نشاط نیست. او آدمی است محافظه کار با یک زندگی روتین و یکنواخت.جریان فیلم، با دو اتفاق به ظاهر کوچک تغییر می‌کند. درد جسمی خسرو او را وادار به مراجعه به پزشکی از نزدیکانش می‌کند و وی برای او تشخیص سرطان و مرگ زود هنگام را می‌دهد. تشخیصی که بعدتر متوجه می‌شویم بیشتر آرزوی آن پزشک بوده است تا نظر تخصصی‌‌اش. دیگر اینکه واکنش همسرش به یک تصنیف او را متوجه عشقی قدیمی در زندگی همسرش می‌کند.او همان روزی که خبر مرگ قریب الوقوع ناشی از سرطانش را می‌شنود، به محله دوران کودکی‌اش باز می‌گردد. اسکیت و تکه‌ای پارچه می‌گیرد و به خانه می‌رود. شاید به عنوان آخرین یادهای خوشی که برایش باقی مانده است. اسکیتی به نشانه‌ی بازی لذت بخش دوران کودکی‌اش و پارچه‌ای شبیه به چادر نماز مادرش که روزگاری در پناهش آرامش می‌یافت. مرگ او اما بسیار ساده رقم می‌خورد: خسرو روی پله آخر خانه‌اش می‌افتد و می‌میرد. مرگی که ناگهانی بود و تا انتهای فیلم هم علت واقعی‌‌اش را نمی‌تواند فهمید.اینجاست که اهمیت نگاه متفاوت فیلم به مرگ را می‌توان دریافت. خسرو قبل از آنکه به واسطه‌ی علتی خاص بمیرد، تسلیم مرگ می‌شود و آن را می‌پذیرد. به همین دلیل است که آگاهی از مرگش را دارویی می‌داند که آرامش و اطمینان را به او می‌بخشد و پس از آن از رنج و استرس‌های جاری زندگی رهایی می‌یابد.علاوه بر نگاه خاص فیلم، نوع روایتگری‌ آخرین فیلم "علی مصفّا" هم در سینمای ایران خاص و بدیع است. فیلم روایتی غیر خطی و پیچیده‌ دارد که با تغییر پی‌درپی در زاویه‌ی دید و لحن روایت، داستان آن را پرکشش و پرتعلیق می‌کند. چنین روال پیچیده‌ای با بازی خوب "لیلا حاتمی" و "علی مصفا" کامل می‌شود تا بتوان فیلم را جزء فیلم‌های مطرح سینمای مستقل ایران دانست."پله آخر" از معدود فیلم‌های سینمایی ایرانی درباره مرگ است. فیلمی که، با نگاهی حاصل از یکی دو رمان معروف درباره‌ی مرگ، هم می‌توان آن را اثری روشنفکرانه به حساب آورد و هم، با درونمایه‌ی طنز در لحظات تلخ و نوع روایت‌اش، فیلمی عامه پسند است. از ان گذشته، "پله‌ی آخر" از فیلم‌هایی است که ارزش دو بار دیدن را دارد، بدون آنکه از دیالوگ‌ها و تکرار داستانش خسته شد.
  • حیران
یکی از به یادماندنی‌ترین شعرهای معاصر شعر "کوچه" مرحوم فریدن مشیری است. شعر روایتگر خاطره‌ای است از آخرین دیدار یک عاشق. خاطره‌ای که با عبور او از کوچه‌ای که آخرین دفعه‌ی دیدارشان بود زنده می‌شود و چُنان پرده‌ای نقاشی در برابر دیدگانش نقش می‌بندد. در آن شب ناگهان معشوق حرف از جدایی می‌زند و عشق را مثل جریان یک رود گذارا و موقت می‌نامد. عاشق بیچاره که فکرش را هم نمی‌کرد مبهوت می‌ماند و فقط می‌تواند  بریده بریده از دلش و حسش بگوید. از اینکه نمی‌تواند و نمی‌خواهد عشق را رها کند. جوابش اما توصیه‌ای است به سفر برای تحمل دوری و بعد هم خاموشی. آن شب میگذرد، به تلخی و در اندوه. عاشق اما، سال‌ها بعد با عبور از همان کوچه تک تک لحظات آخرین دیدار را به یاد می‌آورد. هنوز هم او نگسسته است و در همان کوچه ایستاده است. شاید برای آنکه ثابت کند عشق چونان درختی استوار و پابرجاست. شاید به امید آنکه یک شب باز او را ببیند که به یاد گذشته یا برای خبر گرفتن از وی به آن کوچه آمده است. برای همین هر بار که از آن کوچه میگذرد همه تن چشم میشود و خیره به دنبال آن کس که دوستش داشت می‌گردد. اما عاقبت  جز حسرت و اندوه نصیبی نمی‌برد. شعر کوچه (فریدون مشیری) بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم؛ همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم؛شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم؛شدم آن عاشق دیوانه که بودم؛در نهانخانه‌ی جانم، گل یاد تو، درخشیدباغ صد خاطره خندید؛عطر صد خاطره پیچید:یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیمپر گشودیم و در آن خلوتِ دلخواسته گشتیمساعتی بر لب آن جوی نشستیم؛تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت؛من همه، محو تماشای نگاهت؛آسمان صاف و شب آرامبخت خندان و زمان رام خوشه‌ی ماه فرو ریخته در آب شاخه‌ها دست برآورده به مهتابشب و صحرا و گل و سنگهمه دل داده به آواز شباهنگیادم آید، تو به من گفتی:از این عشق حذر کن!لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن،آب، آیینه‌ی عشق گذران است؛تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است؛باش فردا، که دلت با دگران است!تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!با تو گفتم:‌ حذر از عشق!؟ ندانم!سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانمنتوانم!روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد؛چون کبوتر، لب بام تو نشستمتو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم؛باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتمتا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتمحذر از عشق ندانم، نتوانم!اشکی از شاخه فرو ریختمرغ شب، ناله ی تلخی زد و بگریختاشک در چشم تو لرزید؛ماه بر عشق تو خندید!یادم آید که: دگر از تو جوابی نشنیدمپای در دامن اندوه کشیدم؛نگسستم، نرمیدم؛رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم؛نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم؛نکنی دیگر از آن کوچه گذر همبی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم! دانلود ------------------ دکلمه شعر "کوچه" با صدای زنده یاد فریدون مشیری (حجم: 4.5 م.گ) ترانه "کوچه" با صدای بی‍ژن بیژنی (حجم: 12.5 م.گ) ترانه" کوچه" با صدای مختاباد (حجم: 7.6 م.گ)
  • حیران