در حیرت

خصوصی 20

چهارشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۱، ۰۸:۳۶ ق.ظ
مطلب ادامه رمز دار است و کاملاً شخصی است. چهارشنبه 30 اسفند 91 امروز آخرین روز سال 91 است. ساعت دو و نیم بعد از ظهر هم لحظه تحویل سال. دیشب تا ساعت 3.30 بیدار بودم. بیدار بودم و غصه دار. غصه ای که از جانب کسی که دوستش داشتم بهم تحمیل شد. مدت هاست که دیگر در رابطه ام با فاطمه جز اتهام و غم و محکومیت چیزی نیست. نمی دانم چرا این شده جزای دوست داشتن. گویی همه چیز یک طرفه شده. من برایش آرزوی خیر میکنم و دعایش میکنم، او من را به عادل ترین می سپارد و محاکمه میکند. او خداحافظی میکند و من شب بخیر میگویم. او محاکمه می کند و من نه حق دفاع دارم و نه حتی می تونم از خودم بگویم. حتی وقتی از غصه و دل تنگی ام می گویم متهم می شوم به اینکه چرا از خود گفتی! واقعا مانده ام که فاطمه چطور فاطمه ای شده است!؟ فکر کردم اگر کمی بگذرد و فشار رویش کم باشد اوضاع را واقعی تر میبیند و شاید بشود همان فاطمه ی مهربان قبلی. همان که می توانست خودش را جای دیگران بگذارد و از او بسیار آموختم. اما هر روز که می بگذرد من اتهامات بیشتری پیدا می کنم و حکمم سنگین تر می شود. بدبینی و اتفاقات و حرف های گذشته دیوار بلندی را بین من و او کشیده است. من حتی برایش گشتم تا امروز را برایش پیامک قشنگی بزنم. که نشان بدهم هنوز در قلبم جای دارد و بی او دلخوشی برایم نمانده است. هر روز من اما خردتر می شوم و واکنشش نسبت به من شدیدتر. خودم زیر بار حسرت و غصه دارم خرد می شوم و فاطمه هم نه تنها همراهم نمی شود تا بتوانیم کاری کنیم یا بسازیم فشار بیشتری به من وارد می کند. دیروز تمام روز را خوابیده بودم. فکر میکنم حالات افسردگی سراغم آمده است. به قول فاطمه دل مرده دارم می شوم. ای کاش به جای همه انتقادها و اتهامات می آمد و نمی گذاشت همین نیم جان هم از دست برود و بمیرم. ای کاش او نوش داری پس از مرگ نباشد. ای کاش می دانست این درد کشنده را درمان هنوز اوست. ای کاش... نمی خواهم سال نو را هم با حسرت شروع کنم. دیشب چهار شنبه سوری بود و من همه کینه ها و دلخوری هایم از دیگران را در آتش سوزاندم. حسرت هایم اما هنوز درونم می جوشد. می خواهم سال را با دعای خیر برای عزیزانم شروع کنم. با دعا برای فاطمه که دلش شاد باشد و در کار و درسش موفق. دعا برای مادر عزیزم که سلامت باشد. برای پدرم. برای سمیرا. برای صبا. برای مرتضی و تمام دوستانم. می خواهم به جای نا امیدی و غصه با تظاهر به امید وارد سال جدید شوم. امید به ادامه تحصیل. به عاشقی و نیروی برترش. به شادمانی و رشد. به خوبی و خیر. حالا اولین ساعات سال جدید است. می خواهم امسال را مصمم تر باشم و بیشتر پیگیر اهداف و آرزوهایم. می خواهم اجازه ندهم در این سال کسی خرد یا تحقیرم کند. می خواهم بزرگتر شوم و بخشنده تر. می خواهم بیشتر به فکر فقرا باشم و نیازمندان. از خود فراتر روم و همچنان که عشق به فردی را در سال پیش آموختم امسال عشق به انسان های دیگر را بیاموزم. می خواهم بیشتر بیاموزم و بیشتر خوش باشم. می خواهم تجربه های غنی تر داشته باشم. بیشتر سفر کنم و بیشتر فیلم ببینم. اندکی کمتر عجله کنم و درنگی درباره خودم و کارهایم داشته باشم. شاید هر روز، هر هفته یا هر ماه.کمتر گناه کنم و دل کسی را نشکنم. به دیگران محبت بیشتری کنم و صداقت و مهربانی را جایگزین کبر و دورویی کنم. امسال برایم سال مهمی است. تکلیف کار و درس و زندگی ام را امسال مشخص خواهم کرد. برای همین از خدا می خواهم سال بعد در چنین لحظاتی حسرتی بر دلم نباشد و هم او و هم خود از زندگی، از زنده ماندم و از بودنم در این دنیا راضی باشم. از او می خواهم غصه هایم را به شادی و سرور مبدل کند و راه شکوفایی را برایم هموار. از او می خواهم پدر، مادر، خواهر، داماد و خواهر زاده ام را در پناه خودش حفظ کند. از او می خواهم آن کس را به او دل دادم  را شاد و موفق گرداند. دلش را از گزند نامردمی ها و بی مهری ها حفظ کند و روحش را صیقل دهد. امروز می خواستیم بعذ از سال تحویل برویم خانه مادر بزرگم. برای نوعید فوت همسرش. اما فهمیدیم که رفته است سر خاک ان مرحوم. اصلا برای این تهران ماندیم که برویم خانه ایشان. فردا ظهر قرار است بروم اراک. خیلی وقت است که پدربزرگم را ندیده ام. پیر است و فکر میکنم وظیفه دارم تا هست ببینمش و قدرش را بدانم. امشب نشستم و فیلم فلایت را دیدم. فیلمی درباره اراده آدمی و تقدیر خداوند و آزادی او از قید و بند بود. زیبا بود و خوشم آمد. فکر میکنم همه ما آدم ها در قید و بندهایی هستیم که نیاز داریم روزی از بندشان آزاد شویم. پرواز کنیم و به رهایی واقعی برسیم. شاید خداوند همه مان را روزی در موقعتی قرار دهد برای این رهایی. بقیه اش انتخابش با خود ماست. که چه کنیم. اتاقم هنوز نا مرتب است. عصر فاطمه پیامک زد که بگو مادرت همین امشب زنگ بزند.پیامکش را دیر دیدم. وقتی دیدم تمام خیالات و فکرهایی که برای کنار امدن با نبودن او و آرزوهایم برای بودن با او در ذهنم مرور شد. خاطرات و سختی هایمان جلوی چشمم آمد. بعد پیامک دیگری داد که من اشتباه کردم و بی خیال شو. به او گفتم. باید ببیند می توانیم با هم بسازیم و ترمیم کنیم رابطه مان را یا نه. او گفت نمی داند و بعد هم گفت نمی خواهد فکر کند. نمی دانم چرا این طور میکند. دوست دارم این بار نه از روی احساس بلکه عاقلانه با هم باشیم. من فکر میکنم ادامه این رابطه یک فرصت و یک ریسک است. ریسکی که قبولش فقط از جانب عشق بر می آید. من خوب می دانم ما گذشته خوبی نداشته ایم. بعضی ضعف های من و او کار را به بد جایی کشاند. اما اگر قرار است ادامه دهیم باید بخواهیم که احترام و اعتماد را دوباره بر قرار کنیم. باید به خود و ضعف هایمان واقف باشیم و به هم تیکه کنیم برای رفع شان. این جز از عشق بر نیم آید. برای همین می خواهم خوب فکر کند. دور از فشار و افسردگی که مدت هاست گزیبان هر دویمان را گرفته است.
  • حیران

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی