در حیرت

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

آن زمان که نوجوان بودم، آموزش و پرورش دم و دستگاهی را در مقطع راهنمایی و سال اول دبیرستان راه انداخته بود به اسم «هدایت تحصیلی». قرار بود این برنامه جدید در سال آخر راهنمایی و اول دبیرستان اجرا شود تا دانش آموزان بر اساس توانایی ها و علائقشان رشته انتخاب کنند و هدفش رضایت و موفقیت آدم ها در حرفه و رشته ای بود که انتخاب می کنند. این برنامه با آن اسم دهان پر کن آن سال ها در مورد من اجرا شد و نتیجه اش بعد از ده 15 سال شده است من: کسی که فکر می کند نه استعدادهایش به سمت و سوی خوبی هدایت شده و نه احساس رضایت زیادی از کار و بارش دارد. برنامه « هدایت تحصیلی» استعداد دانش اموزان را بر اساس نمره هایی که در درس های مختلف می آوردند می سنجید. آنهایی را که در ریاضی نمره های خوب می گرفتند می فرستاد ریاضی-فیزیک. بچه هایی که در درس علوم و زیست شناسی نمره های بالا داشتند می فرستاد تجربی و بقیه را بر حسب اینکه حافظه خوبی داشته باشند می فرستاد علوم انسانی. آنهایی هم که در هیچ درسی نمره خوبی نداشتند و به اصطلاح تنبل مدرسه بودند به سمت کارودانش و فنی-حرفه ای هدایت می کرد. تمام این برنامه در همین چند خط خلاصه می شد و ادعا داشت به این طریق آینده دانش آموزان هدفمند می شود و استعدادشان هدر نمی رود. من هم ریاضی ام خوب بود، هم علومم و هم حفظ کردنم. اما ریاضی و هندسه را دوست می داشتم و از زیست و حفظ کردن خوشم نمی آمد. این شد که رفتم رشته ریاضی. انصافا هم از ریاضی و استدلال و مسئله حل کردن لذت می بردم. از اینکه می توانستم در ریاضیات و هندسه قضیه ای را ثابت کنم که کسی نتواند رد کند خیلی خوشم می آمد. یک جورهایی قطعیت و یقینی که در ریاضیات بود برایم کشش و جاذبه داشت.کنکور را که دادم و رتبه ام آمد به سختی و با دود دلی انتخاب رشته کردم و آخر هم مهندسی شیمی قبول شدم. در انتخاب رشته می دانستم که برق را دوست ندارم. با مباحث مربوط به الکترونیک و برق در فیزیک نمی توانستم ارتباط بر قرار کنم. شیمی را اما دوست داشتم. معلم ِشیمی داشتیم که شیمی را کاربردی و با مثال های واقعی درس می داد و نوع درس دادنش من را به شیمی علاقه مند کرد. موقع انتخاب رشته بین مهندسی مکانیک و مهندسی شیمی مانده بودم. اعتبار دانشگاهی که می توانستم در آن مهندسی شیمی قبول شوم بیشتر ترغیبم کرد که این رشته را انتخاب کنم و در همان رشته و دانشگاه هم قبول شدم.بعد از انتخاب رشته، دائم در این فضا بودم که با آن رتبه چه رشته بهتری می توانستم بروم و کجاها قبول می شدم. انتخاب اول دوستان و اطرافیانم بالتبع برق و مکانیک و عمران و صنایع بود و همین بازخوردها از انتخاب رشته باعث شد از همان اول دید بدی به مهندسی شیمی داشته باشم و بخواهم روزی تغییر رشته دهم. آن موقع سعی هم کردم بروم مکانیک و نشد. همان مهندسی شیمی ماندم و دانش آموخته کارشناسی مهندسی شدم.همان طور که گفتم یکی از دلایل انتخاب رشته ام در کنکور کاربردی بودن شیمی بود. در دانشگاه اما ترم اول که امدیم سر کلاس یک درس تخصصی، استاد به صراحت گفت همه اینها که می خوانید کشک است و با واقعیت فاصله زیادی دارد. اینها را که خواندید و مدرک که گرفتید باید بروید 5 سال دود پالایشگاه و پتروشیمی و خاک سکوی نفتی را بخورید تا واقعا مهندس بشوید و کار یاد بگیرید. واقعا هم درس های ما مشتی فرمول و مسئله های مدل سازی و معادله دیفرانسیل بودند و هیچ وقت تصورم درباره دانشگاه و رشته مهندسی شیمی براورده نشد.ترم آخر کارشناسی تصمیم گرفتم کنکور ارشد را شرکت کنم. راستش همه اطرافیانم می خواستند کنکور بدهند و جو من را هم گرفته بود که اگر همان لیسانس بمانم از هم کلاسی هایم عقب افتاده ام. آن موقع تازگی ها رشته MBA را راه انداخته بودند و تعدادی از بچه ها و دوستان هم می خواستند همین رشته را شرکت کنند. یکی از دوستانم هم که مهندسی شیمی خوانده بود و بعد MBA، تشویقم کرد که بیایم MBA بخوانم و از مهندسی شیمی دل بکنم. من اما با تمام دلزدگی ام از یک رشته مهندسی اعتماد به نفس رقابت با بچه های برقی و مکانیکی را ، که بچه های فوق العاده باهوش و درس خوانی بودند، نداشتم. از طرفی فکر میکردم مدیریت با روحیات من جور نمی آید و مدیر خوبی نخواهم شد. روی همین حساب، در همان رشته خودم و رشته ی بیوتکنولوژی، که درس هایش شبیه درس های مهندسی شیمی بود، کنکور ارشد دادم.رتبه کنکور ارشدم که آمد رتبه مهندسی شیمی ام خوب نشد. کمی خوشحال شدم و به فکر افتادم بروم کار و فضای مهندسی را تجربه کنم. بعدش اما رتبه کنکور بیوتکنولوژی آمد و رتبه ام زیر 10 شد. توی رودروایستی با خودم، خانواده ام و هم کلاسی هایم قرار گرفتم و ارشد را در رشته بیوتکنولوژی در دانشگاهی خوب و معتبر شروع کردم.خیلی نگذشت که فهمیدم بیوتکنولوژی هم به همان درد مهندسی دچار است. درس هایش تئوری و دور از واقعیت جاری در دنیاست. خوبی اش اما این بود که در دنیا رشته ای نو و بین رشته ای بود و مباحثش در فضای آکادمیک دنیا هم طرفدار داشت و هم مورد توجه فراوان بود. خوبی دیگرش کار با موجودات زنده و میکروارگانیسم ها بود که برایم جدید و جالب بود.با تمام اینها، در این سال ها بیشتر از قبل علوم انسانی خوانده بودم و مباحثی از جامعه شناسی، فلسفه و روانشناسی به شدت مجذوبم کرده بود. بحث ها و حلقه های مطالعاتی هم که در دانشگاه تشکیل می شد، مرا به سمت این نوع مباحث و رشته ها بیشتر می کشید. این موقع که دیگر اواخر دوره ارشدم بود بر خلاف سال های نوجوانی از عدم قطعیت و مباحث چند وجهی لذت می بردم و چنین خصوصیتی کاملا در علوم انسانی مشهود بود. وقتی کسانی را می دیدم که علوم انسانی خوانده اند و پی به اهمیت و لذت موجود در این رشته نمی برند تاسف می خوردم و آرزو می کردم کاش من جای آنها بودم و ایده هایی را که وقت خواندن کتاب هایشان به ذهنم می رسید می پروراندم و از دلش راه حل و نظریه و پژوهش های جدید در می آوردم.آن قدر از این نوع فکرها با خودم کردم و کتاب های علوم انسانی خواندم که دیگر تصمیم گرفتم در رشته مهندسی ادامه تحصیل ندهم و اگر روزی قرار شد دوباره به دانشگاه برگردم رشته ای بروم که بتوانم در آن حرف های نو بزنم و درس های کاربردی برای زندگی و جامعه بیاموزم. حالا هنوز هم با همین فکرها و نقشه ها و آرزوها دست و پنچه نرم می کنم. چند سالی است کنکور می دهم و هر سال یکی از همان رشته های دوست داشتنی ام را شرکت می کنم. دو سالی کنکور رواشناسی دادم و امسال هم مدیریت. در مقطع دکتری ورود فنی خوانده ها را به علوم انسانی ممنوع کرده اند. سد کنکور ارشد هم هر سال سخت تر می شود و شرکت کنندگان در کنکور بیشتر. من هم که کار می کنم با محدودیت زمانی مواجه هستم و تا بجنبم و بخواهم درست و حسابی درس بخوانم دیر شده است. راستش دیگر از کنکور و تلاش هایی که معلوم نیست به نتیجه برسد خسته شده ام. گاهی فکر میکنم همان نگاه سطحی به انتخاب رشته و استعدادسنجی که در «هدایت تحصیلی» آموزش و پرورش پنهان بود در دوره های دیگر تحصیلم هم برقرار بوده است و حالا نتیجه اش شده جایی که الان هستم. جایی که بین دوست داشتنی ها و فکرها و دغدغه هایم با کار و پیش زمینه تحصیلی ام تفاوت هست و این تفاوت گاهی مرا به رنچ بیهودگی و پوچی می رساند. شکافی که هر سال تلاش میکنم پرش کنم و هر سال هم پر کردنش سخت تر می شود.
پ.ن: آن دوستی که به من توصیه کرد MBA بخوانم کوچه گرد، نویسنده دیگر این وبلاگ، است. حالا دیگر زده در خط بیزینس و حسابی سرش شلوغ است! مطالب مرتبط: تست سنجش استعداد تحصیلی و شغلی هالند راهنمای انتخاب رشته (چه رشته ای برایم مناسب است؟) چه رشته و شغلی برای من مناسب است؟
  • حیران

کشور یارانه دادن و یارانه گرفتن

پنجشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۲، ۰۹:۳۵ ق.ظ
نوشته شده توسط: کوچه گرد زمانی دانشمندی در کلاسی برایمان شرح داد که دولتهای رانتی دولتهایی هستند که مال مفت بدون زحمتی را صاحبند. این دولتها ویژگیهای مشترک جالب توجه ای دارند. مثلا اینکه چون از طریق منبع مربوطه جامعه را تغذیه می کنند (و نه اینکه از طریق پول مالیات مردم تغذیه شوند) بنابراین نیازی به پاسخگو بودن در مقابل مردم احساس نمی کنند. مثلا اینکه نیاز چندانی به کارآمدی ندارند، چرا که درآمدشان چندان وابسته به عملکردشان نیست (مثل دولت ما که حتی اگر عملکردش خوب باشد و نفت ارزان شود در آمدش کم می شود و اگر عملکردش بد باشد و نفت گران شود درآمدش زیاد می شود).  یا اینکه در جوامعی که دولتهای رانتیر دارند همه از دولت طلبکارند و سهمشان را از مال مفت مربوطه مطالبه می کنند. حزبهای سیاسی و اقلیتها و جناحها همه بدنبال برخورداری از سهم بیشتری از  آن هستند  و اصولا در انتخاباتها بیشتر در مورد اینکه چگونه درآمد مربوطه توزیع شود صحبت می شود و وعده داده می شود و جناحهای حاکم دست و دلبازانه از منابع مذکور برای تثبیت قدرت خودشان خرج می کنند. وقتی با افراد کم بضاعت جامعه صحبت کنید بسیار در کلامشان خواهید دید که از حقوق پایمال شده شان صحبت می کنند. از حقوقی که ادا نمی شوند. از منابعی که غارت می شوند و ثروتهایی که توسط  یک عده "دزد" به یغما برده می شوند. این افراد اغلب فکر می کنند که ایران کشوری ثروتمند است و اگر حق آنها داده شود آنها هم در رفاه خواهند بود. در کل بسیاری از مردم ما فارغ از شایستگی و تواناییهایشان و مستقل از تلاش و عملکردشان خود را مستحق برخورداری از رفاه و آسایشی می دانند که منابع خدادادی مذکور باید برایشان به ارمغان بیاورد. برخورداری و  رفاهی که از دولت طلبکارند و حکومت موظف است آنرا به آنها "هدیه" بدهد. این بخش فتح بابی باشد برای پرداختن به بحث یارانه ها که ان شالله در فرصت بعدی مطرح خواهم کرد........
  • حیران

نقدی بر چند و چون توزیع سبد کالا

سه شنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۲، ۰۸:۵۴ ق.ظ
بالاخره دولت جدید هم پا به مرحله اجرای سیاست های اقتصادی، در راستای هدفمندی یارانه ها، گذاشت و با جدیت وارد کارزار اقتصادِ به گل نشسته‌ی ایران شد. اولین گام جدی دولت، توزیع سبد کالایی در میان مردم بود. اکنون اما چنین طرحی که می توانست راهی برای کاهش فشار تورم بر اقشار ضغیف شود، به فرصتی برای انتقاد از دولت و تخریب سیاست های آن تبدیل شده است. در این چند روزی که بسیاری از اطرافیانم به سایت اعلامی دولت، یارانه کالا، برای اطلاع از وضعیت سبد کالایی خود مراجعه کرده اند با حرف ها و نظرات و اتفاقات عجیبی رو در رو شده ام. اتفاقاتی که حاصلش البته نارضایتی از دولت بوده است. از همان ابتدای کار شروع میکنم. اولا سایتی که برای این کار در نظر گرفته شده بسیار آماتور است و حتی از نظر طراحی و نوع فونت ها در شان یک طرح کلان ملی نیست. باید در سایت جایی برای اعتراض مردم و سوالات آنان در باره دریافت سبد کالا گذاشته می شد تا هم بازخوردی از نظر مردم راجع به طرح به دست آید و هم صدای مردم معترض به جایی برسد. حتی نحوه اطلاع رسانی به مردم می توانست بهتر از این و از طریق ارسال پیامک به شماره تلفن همراه سرپرست های خانوار باشد. علاوه بر این، در بیانیه هیئت دولت گروه های تحت پوشش کمیته امداد، سازمان بهزیستی، مستمری و حقوق بگیران کمتر از 500 هزار تومان واجد شرایط برای دریافت کالا در این مرحله اعلام شده است. این در حالی است که من در بین همکاران خود استاد دانشگاه و مدیران رده بالای دولتی را می شناسم که به آنها سبد کالا تعلق گرفته است و در هیچ کدام از گروه های فوق جای ندارند. بر عکس آن بازنشستگان و کارگرانی زیادی هم شامل این طرح نشده اند. به نظر می رسد دولت بر مبنای درستی اقدام به پایش و بررسی گروه های نیازمند نکرده است. حتی فراتر از این بانک اطلاعاتی دقیق و به روزی از وضعیت مردم نداشته است. این در حالی است که قبل از این کارشناسان راجع به چنین نقص هایی در توزیع کالا به طور انتخابی بین مردم هشدار داده بودند. گذشته از تمام اینها، شکل اجرای این طرح که باعث شکل گیری صف های طولانی و مراجعه مداوم مردم به فروشگاه های زنجیره ای  شده است، در شان مردم ایران نیست. زمانی در دهه 60 می شد با نگاه به شرایط اضطراری و جنگی ایران این نوع توزیع اقلام اقتصادی را پذیرفت. اما اکنون دیگر دولت به اندازه کافی از امکانات و فرصت کافی برخوردار است تا به طریق درست و مناسبی بین مردم سبد کالا توزیع کند. این معایب و اشکالات قابل پیش بینی منجر به احساس بی عدالتی و تبعیض در بین مردم شده است. حسی که اگر فکری به حالش نشود تبعات سیاسی خوبی برای دولت نخواهد داشت و زمینه را برای حضور عوام گرایان گذشته و اصولگرایان کنار مانده از قدرت باز خواهد کرد. همین حالا هم با مراجعه به سایت های و روزنامه های این دسته از گروه های سیاسی می توان سوء استفاده آنان از اوضاع و تلاش شان برای زیر سوال بردن کارامدی دولت را دید. ارتباط مستقیم رئیس جمهور با مردم و اطلاع رسانی به موقع درباره آینده این طرح و اصلاح آن می تواند راهکار موثری برای گرفتن فرصت از تندروها، برای تخریب دولت و افزایش نارضایتی مردم، باشد. باید دید آیا دولت این چالاکی و توان را در خود دارد که به موقع متوجه اثرات زیان بار طرح توزیع سبد کالا شود و با تغییر رویه اجرای آن اثراتش را حنثی کند یا نه؟!
  • حیران

سنگی برای آخرین پست زندگی

سه شنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۲، ۰۶:۱۴ ق.ظ
بیشتر کسانی که وبلاگ می‌نویسند، حتی آن‌هایی که اهل کپی و پیست هستند، می‌نویسند برای آنکه اثری از خود در این دنیا باقی بگذارند. اینان با نوشتن، فکرها و احساسات خود را ثبت می‌کنند و آن را از طریق کلمات و روی یک صفحه متنی با دیگران به اشتراک می‌گذارند. من هم از این قائده مستثنی نیستم. می‌نویسم تا حرفهایم را با بقیه در میان بگذارم و از دنیای خودم به دیگران پیغامی برسانم. اما مدتی است این فکر در ذهنم افتاده‌ است که آخرین کلمات و جمله‌هایی که از من در صحنه این دنیا ثبت می‌شود کجاست؟ آن آخرِ کار کدام صفحه است که نام من رویش حک می‌شود و جایی است که می‌توانم از خود چیزی، اثری یا حرفی ثبت کنم. برای من که آدمی معمولی هستم و بعید می‌دانم، حداقل در این لحظه، اثری جاودان از خود به یادگار بگذارم پاسخ ساده است: سنگ قبر آخرین صفحه‌ای که نام آدم رویش نوشته‌ای و نامی از او ثبت می‌شود. برای بعضی شاید آوردن اسم سنگ قبر هم ترسناک باشد و حالشان را بد کند. خوب حق هم دارند. ترس دارد و دل آدم را می‌لرزاند. اما از مرگ بترسیم یا نه، روزی گریبانمان را می‌گیرد و آش کشکی است که پای همه‌مان حساب می‌شود. پس خوب است که به فکر آن جملات و کلمات واپسین هم باشیم و همین حالا که زنده‌ایم برایش کاری کنیم. خیلی‌ها هم هستند که فکر این چیزها را نمی‌کنند، یا اصلا برایشان مهم نیست. خوب در این صورت رایج‌ترین عبارات و جملات را روی سنگ حک می‌کنند، عباراتی به سلیقه بازماندگان و دیگران.من ترجیح می‌دهم از دسته اول باشم و خودم محتوا و متن روی آن سنگ را مشخص کنم. این جوری انگار آخرین پست زندگی‌ام را پیش پیش نوشته‌ام و وقتی کسانی گذرشان به خانه‌ی آخرم برسد چیزی دارند که بخوانند. اینطوری حوصله‌شان هم سرنمی‌رود و از آمدن به دیار مردگان چیزی با خود به دنیای زندگان می‌برند. شاید همان نوشته به دردشان بخورد و از سکوت و سردی مرگ به خودشان بلرزند و بهتر زندگی کنند. شاید هم دلشان بخواهد آن نوشته را بیشتر بخواهند و اینطوری بیشتر به آنجا سر بزنند.با اینکه کپی پیست را کار درستی نمی‌دانم، بد هم نیست که در آن آخرین فرصت نوشتن و خوانده شدن، حرف‌های آدم بزرگی را کپی کنم. آخر آدم‌های بزرگ حرف‌های مهم را راحت‌تر می‌گویند و هر چه تو بخواهی با تمام هنر و تجربه و شعورت چیزی بگویی به خوبی آن‌ها نمی‌شود. فکر می‌کنم ایده بدی نباشد که بگردم و تا فرصت هست از بین شعرها و جملاتی که می‌بینم یکی را انتخاب کنم برای حک شدن روی آن سنگ. تازه این خودش تبلیغ آن شخصیت هم می‌شود و اگر کسی به اصلش مراجعه کند بهره بیشتری می‌برد.اما همه این‌ها یک مسئولیتی هم روی دوش خودم می‌گذارد. اینکه نباید تفاوت زیادی با آن نوشته داشته باشم. باید یک جورهایی خودم هم معتقد به آن جملات باشم و در زندگی ام به آن‌ها عمل کرده باشم. در غیر این صورت حرفم را کسی باور نخواهد کرد. هر کس بیاید و آن جمله‌ها را بخواند پوزخندی می‌زند و یاد این برنامه‌های تلویزیونی می‌افتد که مجری یا واعظ حرفی می‌گوید و ناراستی از چهره‌اش پیداست. این یکی دیگر کار را سخت می‌کند. راستش عمل به حرف مهمی، آن هم حرفی برای آخرین صفحه زندگی، سخت است. در حرف ممکن است خیلی چیزها درست باشد و قشنگ، به پای عمل که می‌رسد تازه عیار آدم مشخص می‌شود. آن آخرین نوشته باید با جهت زندگی صاحب آن سنگ یکی باشد.با این نگاه، انتخاب آخرین نوشته یک نفر انتخاب اولین قدم‌های راهش در زندگی است. راهی که همه‌اش را بتوان در عباراتی زیبا خلاصه کرد و در معرض دید دیگران گذاشت تا بخوانند. زندگی خیلی‌ها اصلاً جهتی ندارد که بخواهند آن را ثبت کنند. انتخاب راهی پر افتخار در زندگی و استقامت در آن کار آسانی نیست. هر چند که ممکن است و نباید برای پیمودنش، یا پیدا کردنش نا امید بود.با همه این ‌حرف‌ها هنوز باید بگردم و زمان بگذارم برای آن آخرین نوشته. خدا کند که فرصت کافی داشته باشم تا ان آخرین پست را بنویسم و حداقل برای مدت طولانی که نیستم، چیزی ارزشمند و روشنگر را برای خواندن دیگران ثبت کنم. ان هم روی سنگی که آخرین صفحه سفید برای نوشتن آدم‌ها است.پ.ن1: از دوستانی که این پست را می خوانند می خواهم اگر تا به حال به این موضوع فکر کرده اند، یافته هایشان را با من و دیگران در میان بگذارند.پ.ن2: تا 15 اسفند مشغول یکی دو کار هستم که باید زودتر انجامشان دهم. برای همین، فاصله بین پست ها طولانی تر شده است و احتمالا از این به بعد بتوانم هر هفته یک پست بگذارم.پ.ن3: یکی از دوستان نظر خوبی گذاشته اند با این مضمون که نه تنها آن جمله آخر بلکه هر جمله و نوشته ای در زندگی ما مهم است و جایی ثبت می شود. حرفش درست است. گاهی یک جمله زندگی آدمی را دگرگون می کند و آن را رو به صلاح یا خرابی پیش می برد.مطالب مرتبطچگونه دنیا را جای بهتری برای زیستن کنیم؟ (دانلود کلیپ Give A Little Love)در انتظار مرگ، برای زندگیبازی زندگی
  • حیران

نتایج رویکردهای متفاوت دو مدیر

چهارشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۲، ۱۰:۱۹ ب.ظ
در کار ما دو مدیر با دو رویکرد متفاوت سال‌هاست که معاونت‌های اصلی را در دست دارند و با هم همکار هستند. رویکردهای متفاوت این دو مدیر باعث شده پس از نزدیک یک دهه هر کدام به نتایج و جایگاه متفاوتی در بین مدیران رده بالایی و کارمندان خودشان برسند. یکی‌شان آدمی جسور و اهل طرح‌ها و ایده‌های نو است. من نام او را مدیر الف می‌نامم. دیگری فرد محافظه‌کاری است که خیلی به دنبال تغییر و نو آوری نیست و در اینجا با مدیر ب از او نام می‌برم. مدیر الف به نیروهایش بهای زیادی می‌دهد. هر جا موقعیتی فراهم شود آن‌ها را تشویق می‌کند تا کارها و مسئولیت‌های جدیدی به دست بگیرند و پیشرفت کنند. به واسطه همین برخورد آموزشی و حمایت‌کننده‌اش، کارمندانش حتی وقتی به سازمان و اداره دیگری هم می‌روند خود را مدیون او می‌دانند. به همین دلیل آقای الف در بسیاری از وزارت‌خانه‌ها و مسئولیت‌های کلیدی آدم‌هایی را می ‌شناسد که حرفش را می‌خوانند و حاضرند در زمینه‌های مختلف با او همکاری کنند. او در طی سال‌ها سرمایه‌ای اجتماعی شامل روابط کاری گسترده و سرمایه‌ای انسانی شامل نیروهای رشدکرده در اختیار دارد. به این ترتیب، آقای الف در ظاهر مدیری ساده است و در اصل از قدرت مانور و چانه زنی بالایی در بدنه دولت برخوردار است. او می‌تواند در مدت زمان کوتاهی طرح‌ها و ایده‌هایش را به گوش وزرا و معاونان دولت برساند و اجرای آن‌ها را پیگیری کند.مدیر ب اما تنها دغدغه‌اش این است که نیروهایش را از دست ندهد و مجموعه‌اش را برای خودش حفظ کند. هر گاه فرصتی برای پیشرفت یکی از نیروهای او پیش آید، خودش اولین کسی است که مانع میشود و با اعلام نارضایتی‌اش به مدیران رده بالایی از انتقال آن نیرو جلوگیری می‌کند. مدیر ب چندان با نیروهایش همدلی و همفکری ندارد و تنها از آن‌ها کارها و برنامه‌های کلانی را که برای معاونتش تصویب شده انتظار دارد. در طی سال‌ها مجموعه تحت نظر او به یک مجموعه بی‌انگیزه و راکد تبدیل شده است. کسی از کامندانش از شرایط راضی نیست و هر کدام به دنبال فرصتی هستند تا از آن معاونت بیرون آیند و شغل و کار دیگری پیدا کنند. معاونت مدیر ب شبیه کوه آتشفشان خاموشی است که به محض شرایط مناسب فوران می‌کند و از هم می‌پاشد.تفاوت مدیر الف و ب در این است که اولی بلندمدت و کلان نگاه می‌کند و دومی جزئی و کوتاه‌مدت. مدیر الف نیروسازی می‌کند و هیچ وقت نگران نیروهای زبده و با تجربه قبلی نبوده است. از دل کارهای او ایده‌ها و طرح‌های زیادی در آمده است و به مرحله اجرا رسیده است. در مقابل اما مدیر ب فقط جلوی پایش را می‌بیند و نیازهای فوری و ضروری را. به همین دلیل کل کارهای معاونتش را دو سه نفر به عهده دارند و هیچ وقت هم قدر همان دو سه نفر را نمی‌داند. او در این سال‌ها نه تنها خود رشدی نداشته است بلکه مجموعه‌اش هم از چالاکی و خلاقیت تهی شده است. شاید اما تفاوت اصلی این دو مدیر روحیه آن‌ها باشد. چنانکه در بالا گفتم، مدیر الف جسور است و ریسک کارهای جدید را می‌پذیرد. دومی اما تغییر را در ابعاد و لایه‌های مختلف نمی‌پذیرد و ثبات در مجموعه و جایگاهش را به تحرک و کارهای نو ترجیح می‌دهد. مدیر الف اول از همه برای نیروهایش یک معلم و رفیق است و مدیر ب فقط رابطه کاری و حرفه‌ای با آن‌ها دارد. وی حتی در روابط خود هم محافظه کار است و نمی‌تواند وارد حیطه‌های جدیدی از ارتباط با کارمندانش شود.همین دو رویکرد متفاوت به تدریج آثارش را در نتایج کاری این دو مدیر گذاشته است. حالا با اینکه این دو نفر هر دو در یک جایگاه اداری هستند، از موقعیت یکسانی برخوردار نیستند. یکی‌شان در بین کارمندان خودش و حتی دیگر افراد بسیار محترم است و همیشه دورش را جوانان و نیروهای تازه گرفته است تا با او مشورت کنند و از او بیاموزند. دیگری اما فقط سلامی و عیلکی با بقیه دارد و رابطه‌اش به دستور و ارجاع و امر و نهی به کارمندانش خلاصه می‌شود. تفاوت‌های شخصیتی و دیدگاه‌های آدم‌ها در بلند مدت به نتایجی این چنین واگرا و متفاوت می‌رسد. بی خود نیست که گفته‌اند گندم از گندم بروید، جو ز جو. شخصیت مدیر الف از نوعی نشاط ، هدفمندی و جسارت برخوردار است و شخصیت مدیر ب از نوعی محافظه کاری، غرور و رکود. به نظرم اثر این خصوصیات اولی را مدیری موفق و توانا کرده است و به دومی فقط وجه اداری و رسمی بخشیده است. این تفاوت ها به کارمندان و زیردستان این دو هم سرایت کرده است و به همین نسبت مجموعه تحت مدیریت آقای الف خلاق و راضی و معاونت آقای ب ناراضی و بی انگیزه اند. به این ترتیب،نه تنها خود این مدیران، بلکه کارمندان و مدیریت تحت نظر آنها هم در دو جهت متفاوت قرار گرفته اند و در آنها جو و اتمسفر متفاوتی به چشم می خورد. این چنین شخصیت و نوع کنش ما تعیین کننده آینده و سرنوشت بسیاری از چیزهایی است که با ما و نوع تصمیم و کنش ما گره خورده است.پ.ن1: متاسفانه من تحت مدیریت آقای ب قرار دارم و همیشه دوست داشته ام نیروی آقای الف بودم تا از همنشینی با او لذت ببرم و از او بیاموزم.پ.ن2: تعداد بازدیدهای دیروز به طرز عجیبی کم شده است. فکر میکنم باز هم بلاگفای معیوب ایرادی پیدا کرده است. هر بار فکر میکنم بگذارم از اینجا بروم و باز هم تعلل میکنم! کسی هم از دوستان تجربه مشابهی در روزهای اخیر داشته است؟
  • حیران