در حیرت

این شعر را اتفاقی پیدا کردم. نمی دانم از کیست. در گنجور جستجو کردم و شاعرش پیدا نشد. شاید از مولانا باشد. در هر صورت دوستش داشتم و اینجا کپی اش کردم. حسین قوامی هم در یکی از آوازهای خود این شعر را خوانده است.ای ساقیا مستانه رو آن یار را آواز دهگر او نمی آید بگو آن دل که بردی باز دهافتاده ام در کوی تو پیچیده ام بر موی تونازیده ام بر روی تو آن دل که بردی باز دهبنگر که مشتاق توام مجنون غمناک توامگرچه که من خاک توام آن دل که بردی باز دهای دلبر زیبای من ای سرو خوش بالای منلعل لبت حلوای من آن دل که بردی باز دهما را به غم کردی رها شرمی نکردی از خدااکنون بیا در کوی ما  آن دل که بردی باز دهتا چند خونریزی کنی با عاشقان تیزی کنیخود قصد تبریزی کنی آن دل که بردی باز دهاز عشق تو شاد آمدم از هجر آزاد آمدمنزد تو بر داد آمدم آن دل که بردی باز ده
  • حیران

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی