در حیرت

تا گلی هست زندگی باید کرد!

سه شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۱، ۰۹:۴۱ ب.ظ
زوج‌های زیادی دیده‌ام که به یکدیگر گل هدیه می‌دهند. عده ای وقتی به عیادت بیماری میروند با خود یک دسته گل می‌برند و حتی آدمیان بر سر مزار عزیزی گل می‌گذارند. همیشه پیش خود فکر میکردم گلی که چند روز دیگر پژمرده می شود چرا این قدر در بین آدم ها هدیه متداولی شده است. شاید باید طور دیگری به گل نگاه کرد. چیزی فراتر از گیاهی با عمری کوتاه. گل جزئی زیبا از طبیعت است. ما آدمیان مدت‌های بسیاری در بطن طبیعت شادمانه زیسته‌ایم و اکنون با دیدن جزئی از آن و داشتن اش ناخودآگاه حس خوبی پیدا می‌کنیم. پس با یک شاخه گل می توانیم طراوت و تازگی سال‌های همراهی‌ در طبیعت را در خود یا دیگران زنده کنیم و شادتر باشیم. گل نمادی است از آن روزهای خوب و یادآور آن‌ها. پس هدبه‌ای ارزشمند است برای کسی که دوستش داریم یا بهانه خوبی است برای لجظات شادی‌مان یا در جشن ها و خوشی‌هایمان. گل نمادی  از حسی است که در خود داریم. حسی لطیف و زیبا. برای بیان این حس، برای ابراز آن به عزیزان‌مان گل وسیله‌ی خوبی است. برای آنکه بدانند در وجودمان از آنها یادی است به طراوت گلبرگ‌های گل و به خوش بویی عطر آن. پس می‌توانیم گلی را بخریم و به دیگران هدیه دهیم به نشانه‌ای از اینکه در دلمان جای دارند و دوست شان داریم. شاید ورای اینها گل یادآوری باشد از یک عشق یا یک رابطه عمیق. چرا که اگر از گل مواظبت نشود و به آن رسیدگی نشود می‌خشکد و پژمرده می‌شود. در این معنا گل می‌تواند پیغامی باشد برای آدمیان. اینکه عشق‌هایشان را پاس بدارند و قدرش را بدانند. نگذارند به تدریج از تازگی و طراوت بیفتد و خشکیده شود. گل می‎‌تواند این را به یاد آدم‌ها بندازد و چقدر خوب که شده است هدیه و تذکر دهنده‌ی این موضوع. گل با هر هدفی و به هر طریقی که در میان آدمیان محبوب شده باشد، هدیه‌ای است پر از معنا. فقط کافی است به آن به چشم گیاهی نگاه نکنیم که از گلخانه‌ای آمده است تا فروخته شود و دست‌های مشتاقان و عاشقان را پر کند. اصلاً شاید آخرین پیغام یک گل هم همین باشد. که چیزهای کوچک زندگی را قدر بدانیم و آنها را کم به حساب نیاوریم. این آخرین نوشته‌ای بود که برای فاطمه نوشتم. وقتی که دیگر امیدی به ادامه ارتباطم با او نداشتم. آن را نوشتم تا به همراه آخرین هدیه‌ای که خریده بودم برایش به یادگار بماند. تا هدیه‌ام فقط یک نوع گیاه نباشد و بداند پشتش حرفی و قصه‌ای بوده است. آن شب ذره‌ای امید برای من و شاید او باقی ماند. نمی‌خواستم با خواندن این نوشته حالش بد شود یا غصه بخورد. آن را پیش خودم نگه داشتم. اکنون اما ان را اینجا می‌گذارم تا حرفم ناگفته نماند.---------بسمه تعالیوقتی می‌خواستم این گل را بخرم نمی‌دانستم کار درستی می‌کنم یا نه. دائماً چیزی در ذهنم رژه می‌رفت و آن اینکه امروز، روز آخری است که تو را می‌بینم. پیش خود گفتم شاید خرید گل کارمان را سخت‌تر می‌کند و بعد فکر کردم که نکند روزی در آینده پشیمان شوم از اینکه آن یک گل را برای فاطمه نخریدم. پس خریدم تا به تو تقدیمش کنم. درباره هدیه پیشتر نوشته‌ام. یکی از چیزهایی که من در این رابطه تجربه کردم حس خوب دادن و گرفتن هدیه‌ است. این بار هم خواستم این حس خوب را در تو و خودم ایجاد کنم.این گل نشانه‌ای است از یک رابطه. رابطه‌ای که احتمالاً به نقطه پایان خودش نزدیک‌ شده است. آن را خریدم تا ببینی چطور پژمرده می‌شود. درست مثل رابطۀ ما که خرابش کردیم و اکنون رو به پژمردگی است. می‌گویم خرابش کردیم چون عمیقاً معتقدم که هر ساخت و هر خرابی در یک رابطه دو طرفه است و هر دو در آن نقش دارند. کم یا بیشش مهم نیست. مهم نقشی است که هر کدام باید ببینند و ازآن آگاه باشند.گل خلقتی دارد شبیه احساس آدمی. اگر به آن رسیدگی نشود و از آن مراقبت نشود، پژمرده می‌شود و جز گلبرگ‌های پوسیده و خشک چیزی از آن باقی نمی‌ماند. شاید همین یک پیغام از زندگی کوتاه گل برای ما بس باشد.این یک شاخه گل را با تمام احساسم به تو تقدیم می‌کنم.به نشانه‌ای از ته‌مانده علاقه و محبتی که از تو در دلم باقی است. کاش آن‌قدر زمان و امکانات داشتم تا آن را خود پرورش دهم و از نوع همان هدیه‌ای باشد که قسمتی از وجودم را در خود جای داده است. افسوس اما ممکن نبود و تنها می‌توانم آن را نمادی بدانم از آنچه در دلم کاشتم و با تمام سختی‌ها از آن مراقبت کردم تا پابگیرد و رشد کند.بابت تمام گل‌هایی که درونم شکوفا کردی قدردان تو هستم. پس تو هم قدر گل‌های وجود خود را بدان و بیشتر از آن‌ها مواظبت کن.  به آن‌ها برس و نگذار آفت آن‌ها را از ریشه بخشکاند. این گل را تقدیم می‌کنم به آنکه خود گلستانی از طراوت و مهربانی بود. با تمام آنچه از او در وجودم باقی مانده است.دوستدار تو محمد   30/9/91------------------اکنون شاید دیگر عمر این گل به پایان رسیده است. یک رابطه عاشقانه درست مثل همین گل است. دیر به آن برسی و نجنبی در مراقبت از آن، می‌خشکد و هر چه تلاش کنی دیگر همانی که بود نمی‌شود. افسوس که فرصت‌ها گذشتند و قدرشان را ندانستم. افسوس که هر آنچه با دست خود ساختیم به آسانی و به کوتاهی ویران شد و حالا من خرابه نشین دلم هستم. گاهی حتی فکر میکنم فاطمه روزگاری می خواست دوست داشتنش را به من ثابت کند و حالا دارد سعی میکند به خوبی بی تفاوتی و حتی گاهی نفرتش را به من نشان دهد.با این حال خدا را شاکرم که مرا با عشق آشنا کرد و از خداوند می‌خواهم هر کجا او هست شاد باشد و خوشبخت. عشقش را در دلم نگه می‌دارد و تمام تلاشم را می‌کنم که از آن درخت تنومندی رشد کند که میوه‌اش مهربانی و بخشش و وسعت روح باشد. درختی به یاد او با ریشه‌هایی عمیق مثل محبت او در دلم با میوه‌هایی به شیرینی لحظات خوشم با او.
  • حیران

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی