در حیرت

امروز من

پنجشنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۱، ۰۴:۰۶ ق.ظ
امروز اولین روزی است که دیگر او را همراه خود حس نمی کنم. او راست میگفت. انگار بخشی از قبلم نیست. انگار چیزی گم کرده ام. تمام دیشب خوابش را میدیدم. خواب حرف ها و خوشی هایمان را. دفعه پیش من در پاسخ به پرسشی که او دارد تعهد را کلید مسئله دانستم. اما افسوس که چه زود تعهدمان جای خود را به نا امیدی و یأس داد. چقدر او انرژی داشت و کم کم تبدیل شد به کسی که تحمل کوچکترین چیزی را نداشت. افسوس... از بعد از عید دیگر تقریباً فرصتی نشد که بنشینیم و درباره مسائلمان حرف بزنیم. مدتی من دپ شده بودم... مدتی او امتحان داشت و بعد هم پدر و مادرش مخالفت کردند... و بعد هم حال او خراب شد... چقدر سعی کردم حالش بهتر شود... چقدر برای امتحانش به او روحیه دادم... اما یک تلنگر کافی بود تا همه چیز را سیاه ببیند...از جایی به بعد او بود که دائم بر طبل جدایی میکوبید و من بودم که نمی گذاشتم. هیچ وقت همراهم نبود... همیشه تندتر از من حرکت میکرد و برایم صبر نمیکرد... چه آن زمان که زودتر دل بست و زمان شناختن را صرف محکم کردن رابطه میکرد... چه این اواخر که بریده بود و خودش خواست زودتر همه چیز را تمام کند. من داشتم تلاشم را میکردم ... هر روز امیدوارتر میشدم... خودش میدید که انرژی دارم ... خودش می دانست به قوت قلب او نیاز دارم... اما بازهم جلوتر از من عمل کرد و من به گرد پایش هم نرسیدم. آنقدر مسائلمان روی هم جمع شد... آن قدر دیوار و فاصله بینمان زیاد شد...آن قدر اطرافیانمان از ما بدگویی کردند که دیگر برید... خودش پیش قدم شد برای خراب کردن هر چه داشتیم... ته مانده های تمام چیزی که ساخته بودیم را با دست خودش به هم زد. نمی دانم حالا با آن قسمت از وجودم چه کنم... نمی دانم این همه خاطره این همه احساس را چه کنم... حالا باید به سوگ خودمان بنشینم... به سوگ بر باد رفتن تمام سرمایه ای که جمع کرده بودیم!
  • حیران

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی