در حیرت

ثبت لحظات 1

سه شنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۱، ۰۵:۴۴ ب.ظ
اینها را وقتی می نویسم که او حالش بد است... تنها کسی که از او خبری داد دوستش بود... تنها کاری که از دستم برآمد این بود که بیام و اینجا بنویسم. برای خودم که سبک تر شوم. -------------------- نمی دانست چقدر بعد از بحث های با مادر و پدرم به او نیاز داشتم. به اینکه قوت قلبم باشد و امیدم را زنده نگهدارد. به اینکه انرژی ام را بازیابم و دلم قرصتر شود...به این که بهم یاد آوری کند که هر چند احساس کنی کسی نمی فهمدت، فاطمه را داری ... نمی دانست... ----------- وقتی آن روز با هم حرف می زدیم من حرفی زدم که نمی دانم چرا از آن خوشش نیامد. اجازه نداد توضیح دهم. از او توضیح خواستم و تحقیرم کرد. دیدم عصبانی است. خودم هم عصبانی شدم. خداحافظی کردم و چند دقیقه بعد گفت دیگر نه حرفی دارد و نه کاری. گفت همه چیز تمام شد و من مبهوت از او فکر کردم عصبانی است و چیزی گفته است. یادم افتاد که یک ماه است که من بیشتر بار رابطمان را به دوش میکشم و او حتی دلش هم تنگ نمی شود. حالا با این کارش فکر کردم رابطه مان مدتی است که یک طرفه شده است و این هم نشانه اش! این همه تلاش میکنم برای با او بودن و او من را نمی خواهد... --------------------- باز پیامکی داد. خداحافظی کرده بود و گفته بود دیگر از ذهنم پاکت میکنم. می خواستم جوابش را بدهم که تو اگر در ذهن من بودی که نمی خواستم با این همه سختی باز هم راهی را امتحان کنم. می خواستم به او بگویم قلب هایمان چه می شود. همه سفارشم می کنند به اینکه قلب فریب می دهد. من اما پایش ایستاده ام. حالا تو از ذهن می گویی؟! گفته بود خوشحالم متوجه شدم کی هستی! اما نمی دانستم برای چه مستحق چنین برخوردی هستم. شوکه شده بودم. یاد فاطمه ای افتادم که حرف زدن را راه حل مشکلات می دانست. یاد فاطمه ای که عشق را پذیرش با تمام نقاط ضعف و قوت تعبیر می کرد. حالا اما گویی حرف های دیگران اثر گذاشته بود. انگار تلاش همه برای نبودن من با او به جایی رسیده بود. ------------------- رفتم سلمانی. بارها به موبایلم نگاه کردم. پیش خود فکر کردم حالا خشمم فروکش کرده است و می توانم توضیحی دهم می توانم حرفم را بزنم. گوشی را دوستش برداشت. گفت بیمارستان است و حال فاطمه بد است. انگار سطلی از آب یخ رویم ریخته اند. پاهایم لرزید.دوس داشتم به چشم به هم زدنی آنجا بودم. اشک هایم سرازیر شد. -------------- باران می آمد. من اما مثل دیوانه ها گریه میکردم و راه می رفتم. کسی در خیابان نبود. دلم طاقت نمی آورد. چند بار زنگ زدم و هر بار دوستش با بی خیالی جواب داد. من با بغض حرف می زدم و او گویی نیشخندی به لب داشت. کاش پیشش بودم. از استرس تمام ناخن هایم را خوردم و کندم. فکر میکردم به او...به تختی که رویش خوابیده... به خودم و گذشته مان. دوس داشتم فریاد می زدم و شکایت می کردم به خدایم. به اویی که بارها خیر هر دویمان را خواسته بودم. فریاد بزنم و از او شکایت کنم.! ----------------------- حالا او روی تخت درمانگاه است و من اینجا... کاش پیشش بودم... فقط توانستم بغضم را بخورم و به زور تا اتاقم برسم. آمدم و گفتم این لحظات را ثبت کنم. به او قول داده بودم گاهی که حسی دارم بنویسم. نمی دانم می خواند اینها را یا نه... من اما برای خودم می نویسم. حالا انگار دنیا برایم تنگ است. کاش پیشش بودم. کاش میشدم پرنده ای که بروم لب پنجره اش. که ببینمش. که دست هایش را بگیرم و ببوسم.  کاش.... کاش.... کاش.....
  • حیران

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی