در حیرت

امروز من

پنجشنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۱، ۰۴:۰۶ ق.ظ
امروز اولین روزی است که دیگر او را همراه خود حس نمی کنم. او راست میگفت. انگار بخشی از قبلم نیست. انگار چیزی گم کرده ام. تمام دیشب خوابش را میدیدم. خواب حرف ها و خوشی هایمان را. دفعه پیش من در پاسخ به پرسشی که او دارد تعهد را کلید مسئله دانستم. اما افسوس که چه زود تعهدمان جای خود را به نا امیدی و یأس داد. چقدر او انرژی داشت و کم کم تبدیل شد به کسی که تحمل کوچکترین چیزی را نداشت. افسوس... از بعد از عید دیگر تقریباً فرصتی نشد که بنشینیم و درباره مسائلمان حرف بزنیم. مدتی من دپ شده بودم... مدتی او امتحان داشت و بعد هم پدر و مادرش مخالفت کردند... و بعد هم حال او خراب شد... چقدر سعی کردم حالش بهتر شود... چقدر برای امتحانش به او روحیه دادم... اما یک تلنگر کافی بود تا همه چیز را سیاه ببیند...از جایی به بعد او بود که دائم بر طبل جدایی میکوبید و من بودم که نمی گذاشتم. هیچ وقت همراهم نبود... همیشه تندتر از من حرکت میکرد و برایم صبر نمیکرد... چه آن زمان که زودتر دل بست و زمان شناختن را صرف محکم کردن رابطه میکرد... چه این اواخر که بریده بود و خودش خواست زودتر همه چیز را تمام کند. من داشتم تلاشم را میکردم ... هر روز امیدوارتر میشدم... خودش میدید که انرژی دارم ... خودش می دانست به قوت قلب او نیاز دارم... اما بازهم جلوتر از من عمل کرد و من به گرد پایش هم نرسیدم. آنقدر مسائلمان روی هم جمع شد... آن قدر دیوار و فاصله بینمان زیاد شد...آن قدر اطرافیانمان از ما بدگویی کردند که دیگر برید... خودش پیش قدم شد برای خراب کردن هر چه داشتیم... ته مانده های تمام چیزی که ساخته بودیم را با دست خودش به هم زد. نمی دانم حالا با آن قسمت از وجودم چه کنم... نمی دانم این همه خاطره این همه احساس را چه کنم... حالا باید به سوگ خودمان بنشینم... به سوگ بر باد رفتن تمام سرمایه ای که جمع کرده بودیم!
  • حیران

ثبت لحظات 3

چهارشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۱، ۰۵:۳۵ ب.ظ
این ها را باز هم می نویسم برای خودم... تا یادم بماند این لحظات را. حالا دیگر تقریباً باور کرده ام که قرار نیست ادامه ای باشد... از شوک درآمده ام... با این وجود نه عصبانی ام و نه بسیار ناراحت... خاطراتمان و اشتراکاتمان به ذهنم می آید... قول و قرارهایمان و خوشی هایمان... وقت و انرژی که صرف رابطه کردیم حیف شد... برای این به هم نریخته ام که این بار با توکل بودم... گفتم زحمت و تلاشم را میکنم و نتیجه اش با خودت. من سعی خود را کردم... پس نتیجه اش را هم می پذیرم... فکر میکنم فردا کمیل بتواند قوی ترم کند. ------------------- همه چیز خیلی سریع رخ داد... یک اشتباه یا بی تجربگی من کافی بود تا فیتیله بمب ها و مین های رابطمان را منفجر کند... کافی برای اینکه این همه قول وقرار را زیر پا بگذارد و بشود کسی که نمیشناختمش...همیشه اهل عمل بود...آن قدر که گاهی اندکی تأمل و صبر نمی کرد. --------------------------- فاطمه برایم خصوصیاتی داشت که مهم بود و اساسی... اینکه عشق همیشه شاداب و سرزنده بماند... اینکه آدم حواسش به طرف مقابل باشد... اینکه گذشت داشته باشی... من او را به این صفات می شناختم... صعف و ایرادهایی هم داشت... حاضر شدم کنار بیایم و سختی ها را به بهای این صفات بپذیرم... وقتی پای دل وسط آمد دیگر من بودم که دنبال او می دویدم...اما انقدر احساسی عمل کرد که نگذاشت قدم به قدم پیش برویم. ----------------------------- سه بار خواست تمام کند... هر بار من بودم که پی اش رفتم و به او یادآوری کردم که نمی شود به این راحتی گذشت... اوایل او بود که به من قوت قلب می داد و انرژی داشت برای ادامه... من پر از شک بودم و سوال... این اواخر او بود که پر از شک بود و من باید قوت قلب میدادم... جتی آنقدر سرخورده شدم که فکر کردم از من متنفر است! برایم حس امنیتی که داشتم مهم بود و او آنقدر این حس را چلاند که در اخرین بار دیدنش فکر کردم با غریبه ای طرف هستم. دیگر حس نمی کردم من با تمام ضعف ها و قوت هایم پذیرفته ام! ------------------------ بار چهارم اما وقتی رسید دیگر حتی نگذاشت حرفم را بزنم... خانواده اش هم احتمالا کمکش کردند... تا ضعف ها و ایرادهای من را در آورند و قانع شود که محمد آدم زندگیت نیست... نمی دانم بودم یا نه... اما وقتی همه از کسی بد بگویند وکیل مدافعی برای دفاع نیست... می خواستم کتابی بعدیم برای ارتقاء رابطمه مان باشد... نشد! ---------------------------- بار چهارم اما وقتی رسید حس کردم دیگر من نشان داده ام دوست داشتن و تلاشم را... پیش خود گفتم دیگر بس است... رابطه ی یک طرفه بی فایده است... در ازدواج باید دو طرف هم را بخواهند و او دیگر من را نمی خواهد... دیگر من را پر از زشتی و ضعف می بیند... اوایل می گفت عشق یعنی همین که ضعف و قوت را با هم ببینی و بپذیری... این طوری دیگر شاید عشق بود که پر کشید و رفت از رابطمه مان.
  • حیران

ثبت لحظات 2

چهارشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۱، ۰۱:۳۴ ب.ظ
می نویسم برای آنکه یادم بماند این لحظات. هنوز در شوک هستم... آیا این آن فاطمه ای بود که من می شناختم؟ فاطمه ای که حرف زدن را اولین راه هر مشکلی می دانست؟ فاطمه ای پریشبش برای امروز ذوق میکرد... فاطمه ای که گذشت داشت... فاطمه ای که حرفم را می فهمید؟! ------------------- امروز رفتم دنبالش... اما حتی حاضر نبود نگاهم کند... چقدر لاغر شده بود... کاش محرم بودم... جلوی خودم را گرفته بودم که احساساتی نشوم. حرف های زیادی داشتم. اما حاضر به گوش کردن نبود. تصمیمش را گرفته بود... نمی دانم چطور توانسته بود این چنین تغییر کند. حرف های زیادی داشتم... می خواستم برایش توضیح دهم که حرف هایم فقط این یک کلمه نبود... که طوری گفته ام که این صفت برای خانواده ام مثبت باشد... که ولخرجی صفت بدی نیست... اما او حتی نگذاشت عذر بخواهم! --------------- در میانه توضیحاتم عصبانی شد و ساکش را برداشت... نمی دانستم باید به دنبالش بروم یا نه.. یک لحظه تمام سختی های راهمان در گذشته و آینده جلوی چشمم آمد. او اما فارغ از هر احساسی ایستاده بود که ماشین بیاید... ایستادم تا ببینم چه می کند... ماشینی ایستاد. سوار شد و رفت. -------------------- من اما هنوز در شوک بودم... پیاده و سلان سلان راه می رفتم...فکر میکردم... یه اینکه کی مقصر است و که نیست... حرف های باربارا جلوی ذهنم می آمد... بالاخره مین ها و بمب های رابطمان ترکیده بودند... و من بیهوده تلاش میکردم! بیهوده هنوز خوشبین بودم... به قول او شاید خودم را گول زده بودم. ------------------- پیاده تا میدان رفتم... از جلو خانه شان رد شدم... یک درصد احتمال دادم ایستاده باشد که بیایم... اما خبری نبود. ------ حالا فکر میکنم به تمامی خوشی ها و سختی هایمان... به فهم مشترکی که رسیده بودیم... درباره زندگی و آینده... به این فکر میکنم که کاش شرایط بهتر بود... کاش ما در این اوضاع با هم روبرو نشده بودیم... کاش دیگران کمی آسان تر می گرفتند.. درباره من و او! کاش روزگار با ما راه میامد.. حالا ای کاش ها هستند که دارند ار مقابلم رژه می روند!
  • حیران

ثبت لحظات 1

سه شنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۱، ۰۵:۴۴ ب.ظ
اینها را وقتی می نویسم که او حالش بد است... تنها کسی که از او خبری داد دوستش بود... تنها کاری که از دستم برآمد این بود که بیام و اینجا بنویسم. برای خودم که سبک تر شوم. -------------------- نمی دانست چقدر بعد از بحث های با مادر و پدرم به او نیاز داشتم. به اینکه قوت قلبم باشد و امیدم را زنده نگهدارد. به اینکه انرژی ام را بازیابم و دلم قرصتر شود...به این که بهم یاد آوری کند که هر چند احساس کنی کسی نمی فهمدت، فاطمه را داری ... نمی دانست... ----------- وقتی آن روز با هم حرف می زدیم من حرفی زدم که نمی دانم چرا از آن خوشش نیامد. اجازه نداد توضیح دهم. از او توضیح خواستم و تحقیرم کرد. دیدم عصبانی است. خودم هم عصبانی شدم. خداحافظی کردم و چند دقیقه بعد گفت دیگر نه حرفی دارد و نه کاری. گفت همه چیز تمام شد و من مبهوت از او فکر کردم عصبانی است و چیزی گفته است. یادم افتاد که یک ماه است که من بیشتر بار رابطمان را به دوش میکشم و او حتی دلش هم تنگ نمی شود. حالا با این کارش فکر کردم رابطه مان مدتی است که یک طرفه شده است و این هم نشانه اش! این همه تلاش میکنم برای با او بودن و او من را نمی خواهد... --------------------- باز پیامکی داد. خداحافظی کرده بود و گفته بود دیگر از ذهنم پاکت میکنم. می خواستم جوابش را بدهم که تو اگر در ذهن من بودی که نمی خواستم با این همه سختی باز هم راهی را امتحان کنم. می خواستم به او بگویم قلب هایمان چه می شود. همه سفارشم می کنند به اینکه قلب فریب می دهد. من اما پایش ایستاده ام. حالا تو از ذهن می گویی؟! گفته بود خوشحالم متوجه شدم کی هستی! اما نمی دانستم برای چه مستحق چنین برخوردی هستم. شوکه شده بودم. یاد فاطمه ای افتادم که حرف زدن را راه حل مشکلات می دانست. یاد فاطمه ای که عشق را پذیرش با تمام نقاط ضعف و قوت تعبیر می کرد. حالا اما گویی حرف های دیگران اثر گذاشته بود. انگار تلاش همه برای نبودن من با او به جایی رسیده بود. ------------------- رفتم سلمانی. بارها به موبایلم نگاه کردم. پیش خود فکر کردم حالا خشمم فروکش کرده است و می توانم توضیحی دهم می توانم حرفم را بزنم. گوشی را دوستش برداشت. گفت بیمارستان است و حال فاطمه بد است. انگار سطلی از آب یخ رویم ریخته اند. پاهایم لرزید.دوس داشتم به چشم به هم زدنی آنجا بودم. اشک هایم سرازیر شد. -------------- باران می آمد. من اما مثل دیوانه ها گریه میکردم و راه می رفتم. کسی در خیابان نبود. دلم طاقت نمی آورد. چند بار زنگ زدم و هر بار دوستش با بی خیالی جواب داد. من با بغض حرف می زدم و او گویی نیشخندی به لب داشت. کاش پیشش بودم. از استرس تمام ناخن هایم را خوردم و کندم. فکر میکردم به او...به تختی که رویش خوابیده... به خودم و گذشته مان. دوس داشتم فریاد می زدم و شکایت می کردم به خدایم. به اویی که بارها خیر هر دویمان را خواسته بودم. فریاد بزنم و از او شکایت کنم.! ----------------------- حالا او روی تخت درمانگاه است و من اینجا... کاش پیشش بودم... فقط توانستم بغضم را بخورم و به زور تا اتاقم برسم. آمدم و گفتم این لحظات را ثبت کنم. به او قول داده بودم گاهی که حسی دارم بنویسم. نمی دانم می خواند اینها را یا نه... من اما برای خودم می نویسم. حالا انگار دنیا برایم تنگ است. کاش پیشش بودم. کاش میشدم پرنده ای که بروم لب پنجره اش. که ببینمش. که دست هایش را بگیرم و ببوسم.  کاش.... کاش.... کاش.....
  • حیران

معلم، پزشک و روانشناس!

سه شنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۱، ۱۲:۱۰ ب.ظ
استادی داشتم که همیشه میگفت سه قشر از جماعت با دیگران چندان راحت نیستند: معلمان، پزشکان و روانشناسان. هفته پیش در جمعی بودم که در آن یک معلم و یک پزشک حضور داشتند. کمی از دور هم بودنمان نگذشته بود که معلم جمع را شور گرفت و با حرارت درباره موضوعی شروع به سخنرانی کرد. آن قدر هم جدی و با اشتیاق حرف میزد که کسی نمی توانست متوقفش کند و همه منتظر بودند تا بلکه آنتراکی دهد و بتوانند بحث دیگری را وسط کشند. من هم که اندکی روانشناسی می دانم، با علاقه گوش می دادم و به این فکر می کردم که شخصیت آن بنده خدا جزء کدام تیپ است و با هر حرفش به دنبال سرنخی از انگیزه های نهان و عیان او  می گشتم. همان موقع این حرف استادمان یادم آمد و خنده ام گرفت. پیش خود فکر کردم حتما پزشک جمع مان هم دارد به آناتومی افراد حاضر فکر می کند و اینکه فلان عارضه جسمی یا لکه پوستی نشانه چه بیماری است و چه ریشه ها و عللی دارد. استادمان همیشه میگفت این سه قشر راحت با دیگران برخورد نمی کنند. چرا که معلم عادت کرده است همه را به چشم شاگرد خود ببیند، پزشک هر کس را  یکی از بیماران خود می پندارد و روانشناس هم آنقدر مراجعانش را آنالیز کرده است که ناخودآگاه آن ها را روی صندلی مشاوره می بیند.   این را گفتم که بگویم حواستان باشد در جمعی که هر سه این افراد حضور دارند با چشم باز بروید و با احتیاط رفتار کنید، چرا که ممکن است شش جفت چشم تمام زوایای جسمی و علمی و روحی شما را بکاوند و بدجور تحت نظر هستید!
  • حیران

نمایشگاه کتاب و چند حاشیه

چهارشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۴:۲۵ ب.ظ
معمولاً  در فضای فرهنگی کشور نمایشگاه کتاب را مهم ترین رویداد فرهنگی سال قلمداد می کنند. من اما امسال بر خلاف همیشه در این نمایشگاه شرکت نکردم. اساساً برایم بی معنی شده است که ده روز وقت داشته باشی که بروی و هر چه می خواهی کتاب بخری. اصلاً کتاب مثل غذای آدمی است. مگر می شود رفت و برای کل سال آذوقه و مواد غذایی خرید؟ آدم گاهی دلش مزه هایی را می خواهد که نوبرانه است و باید بروی کف بازار تهیه شان کنی. گاهی هم تعادل بدن به هم می خورد و باید بروی سراغ یک ماده غذایی خاص. به همین نسبت هم کتاب کالایی است ذائقه ای و اگر انبارش کنی می گندد.  جنانچه سال ها نمایشگاه رفته ام و حاصلش شده است قفسه های پر از کتاب های خوانده نشده. پس امسال که قفسه هایم پر بود، سنگین و رنگین خانه نشستم و فقط اخبار نمایبشگاه را پیگیری کردم. گذشته از این مصلی برای برگزاری چنین نمایشگاهی ساخته نشده است. اینکه یک سالن را پارتیشن بندی کنی و بشود نمایشگاه کتاب، ار آن دست کارهایی است که فقط در ایران سابقه دارد. سالن بخش ناشران داخلی نه تهویه مناسبی دارد و نه از امکانات رفاهی و خدماتی مناسبی برخوردار است. تنها مزیت مصلی برای برگزاری چنین نمایشگاهی دسترسی آسان مردم به آن از طریف اتوبان های اطراف و  مترو است. این در حالی است که هر سال مسئولان لشکری و کشوری شعار می دهند که باید فضای مناسبی برای این رویداد تدارک دیده شود و نتیجه خرف هایشان جز چند خبر و مژده در رسانه ملی نیست.  اگر همچنان با خواندن مطالب فوق با من هم عقیده نیستید، کافی است عکس زیر را از این رویداد بین المللی و مهم فرهنگی ببینید! آن وقت شاید نظرتان عوض شود و پیش خودتان فکر کنید راست می گویند که فرهنگ در اینجا مهجور است و نمایشگاه کتاب ما بهترین جلوه ی آن است. پ.ن: برای آنان که ذوق شرکت در این نمایشگاه را دارند، راهنمایی نوشته ام که شاید به کارشان بیاید. این راهنما مربوط به پارسال است و فکر میکنم هنوز قابل استفاده باشد.
  • حیران

یک سالگی "در حیرت"

يكشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۷:۵۰ ق.ظ
این روزها یک سالگی "در حیرت" است. یک سال از آن روزی که حس کردم می توان در این دنیای مجازی حرف هایی زد و حرف هایی شنید می گذرد. آن روزها "در حیرت" را راه انداختم تا جبران صدای بلند و شور و هیجانی باشد که قبلا رودرو و در میان جمع داشتم. اما فلک آنقدر سخت گرفت که ترجیح دادم مجازی شوم و با فونت و قلم و در نهایت قیچی سروکار داشته باشم تا ارعاب و انگ و ...! اکنون "در حیرت" با دو نویسنده و نزدیک 135 پست هنوز دارد نفس می کشد. در تمام این پست ها سعی نویسندگان این بوده که اولا نوشته ها به قلم و زبان خودشان باشد و ثانیا حرفشان بی حساب نباشد. نوشتن با چنین معیاری سخت است و زمان گیر. چرا که هم باید خودت تازه و به روز باشی و هم وقت و احوالت روبه راه باشد. با این حال به نظر می رسد متوسط هر سه روز یک پست برای یک وبلاگ آمار خوبی باشد. در تمام این مدت دوستانی با من همراه بوده اند. گاهی با نظری ما را مفتخر کرده اند و گاهی با تشری راهمان را روشن. بی شک وبلاگ نویسی فقط نوشتن نیست و دیده شدن در آن انگیزه مهمی است. پس از تمام این دوستان تشکر میکنم بابت همراهی و اظهار نظراتشان و دعا میکنم برای دوام لطفشان. با تمام این مقدمات پا در راه دومین سال حیات " در حیرت" می گذاریم. باشد که هیچ وقت از حیرت به در نیاییم و همچنان پرسشگر و نقاد بمانیم.
  • حیران

کویر (شعری از قیصر امین پور)

پنجشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۵:۳۰ ق.ظ
خسته ام از این کویر ، این کویر کور و پیر این هبوط بی دلیل ، این سقوط ناگزیر آسمان بی هدف ، بادهای بی طرف ابرهای سر به راه ، بیدهای سر به زیر ای نظاره ی شگفت ، ای نگاه ناگهان !ای هماره در نظر ، ای هنوز بی نظیر !آیه آیه ات صریح ، سوره سوره ات فصیح !مثل خطی از هبوط ، مثل سطری از کویر مثل شعر ناگهان ، مثل گریه بی امان مثل لحظه های وحی ، اجتناب ناپذیرای مسافر غریب ، در دیار خویشتن با تو آشنا شدم ، با تو در همین مسیر !از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی دیدمت ولی چه دور ! دیدمت ولی چه دیر !این تویی در آن طرف ، پشت میله ها رها این منم در این طرف ، پشت میله ها اسیر دست خسته ی مرا ، مثل کودکی بگیر با خودت مرا ببر ، خسته ام از این کویر !
  • حیران

کویر زندگی

سه شنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۵:۲۴ ب.ظ
نمی‌دانم تا به حال شبی را در یک کویر گذرانده اید یا نه؟ شبی که هوا ابری باشد و ماه و ستاره‌ای در آسمان ندرخشد. معنی ظلمات و سیاهی را آنجاست که می‌شود فهمید. از هر طرف جز سیاهی و تاریکی چیزی به چشم نمی‌آید. آن موقع است که وحشت دل آدمی را می‌گیرد. گویی سیاهی قیری است که دارد تمام بدن را در خود می‌بلعد. چنین کسی مثل اینکه در مرداب افتاده است دست و پا می‌زند که این حجم سیاهی او را در خود غرق نکند. سر و صدا راه می‌اندازد تا تنهایی‌اش را فراموش کند. بی هدف به این طرف و آن طرف راه می‌افتد که یادش بماند هنوز زنده است. با تمام این تلاش‌ها، اما سیاهی کار خودش را می‌کند. آنقدر در او نفوذ می‌کند تا درونش هم سیاه شود. تا با آن حجم سیال یکی شود. و چه سخت است نفوذ سیاهی تا اعماق قلب و دلت.گاهی هم آدمی در کویر زندگی گیر می‌افتاد. و وای به حال کسی که در این مواقع ماه و ستارگان زندگی‌اش پنهان شوند و از آسمانش رخت بربندند. در این صورت تنهایی چنان بر او هجوم می‌آورد و گلویش را می‌فشارد که صدایش در نمی‌آید. نفسش به شماره می‌افتد و تنگی نفس می‌گیرد.برای چنین کسی تنها یک راه هست. اینکه آنقدر مقاومت کند که صبح فرارسد و سیاهی دست از سرش بردارد. یا شاید ستاره‌ای دلش به حالش بسوزد و ابرها را بشکافد تا نوری به او برسد. آن موقع است که آدمی افسوس یک شمع را می‌خورد. یک شعله یا چراغ که روشنایی بخشش باشد و امیدش را حفظ کند.
  • حیران

در خدمت و خطای احمدی نژاد

يكشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۴:۳۵ ب.ظ
در انتخابات خرداد هشتاد وچهار هیچ کس رتبه ای بهتر از آخر برای احمدی نژاد متصور نبود. اما در میان بهت همگان او بود که  به دور دوم راه یافت و با زرنگی مانند جدو کارها با استفاده از وزن طرف مقابل، حریف غول آسای خود را محکم بر زمین زد. و هیچ کس تصور نمی کرد که عرصه سیاست و اجتماع و اقتصاد کشور اینگونه با ظهور این فرد(و در واقع پدیده هزاره) متحول شود. به هر تقدیر گذشت آنچه که گذشت و اکنون پس از هفت سال در موقعیتی قرار گرفته ایم که تبعات اقدامات کوتاه مدت و بلند مدت وی مشخص شده است و بجز پاره ای مسائل می توان گفت که به نقطه ای رسیده ایم که می توانیم یک ارزیابی منصفانه و نزدیک به واقعیت از عملکرد وی داشته باشیم. اگر بخواهیم در ذم احمدی نژاد سخن بگوییم به نظر نگارنده  می توان پنج خطا و یا رویکرد نادرست احمدی نژاد را در موارد زیر خلاصه کرد(البته در موارد مذکور سعی شده در مورد وِیژگیهای فردی و صفات اخلاقی وی هیچگونه قضاوتی نشود و صرفا سیاست و اقتصاد پرداخته شود):   1.بی توجهی به کارشناسان و متخصصین و خود رایی در اداره امور کشور که با بی دانشی و بی تجربگی خود او و تیم وی بعلاوه چاشنی عوامگرایی و عوام فریبی همراه بود. 2.بی سیاستی، بی تدبیری و برخورد ماجراجویانه در سیاست خارجه. 3.بی توجهی به علم اقتصاد، تجارب سالهای پس از انقلاب و نظرات کارشناسان و در نتیجه فرصت سوزی های عظیم اقتصادی در استفاده از وضعیت رو به رشد اقتصادی کشور در ابتدای کار دولت نهم و در استفاده از درآمدهای هنگفت نفتی. 4.نخبه ستیزی در ساختار کابینه و تیم همراه. 5.مایه گذاشتن از همه کشور و نظام و سرمایه های ملی و اجتماعی و سیاسی برای موفقیت در راهی که فکر می کند راه درستی است، بگونه ای که گویی لحظه ای به اینکه بعد از وی کشور باید چه کند فکر نمی کند و اینکه همه چیز را از هرجایی که دستش می رسد برای چهار روز دوره قدرت خود خرج می کند. در یک کلام پنجمین رویکرد خطای احمدی نژاد را می توان  "دید سطحی و کوتاه مد ت وی به مسائل" دانست.    در ذم و مدح احمدی نژاد بسیار سخن رفته است و نیازی به تکرار مکررات نیست. آنچه در اینجا در پی آن هستیم "شرح خدمات ماندگار احمدی نژاد از دید منتقدان وی" می باشد. نکته ای که باید ذکر شود این است که هر آنچه در نظر مخالفان و منتقدان وی خدمت محسوب می شود الزاما از نظر هوادارنش حسن به حساب نخواهد آمد، همانگونه که گفته اند "عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد". ادامه دارد......
  • حیران