در حیرت

۱۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

جفا

يكشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۱، ۰۷:۵۶ ق.ظ
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت          بشکست عهد وز غم ما هیچ غم نداشت یا رب مگیرش ار چه دلِ چون کبوترم               افکند و کشت و عزت صید حرم نداشت بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه یار                حاشا که رسم لطف و طریق کرم نداشت
  • حیران

شاهین نجفی از زاویه ای دیگر

چهارشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۱، ۰۷:۰۷ ب.ظ
حتما تا به حال شنیده اید که یک خواننده رپ مقیم خارج، ترانه ای خوانده است با مضمون طنز و هجو که خطاب به دهمین امام شیعیان علی النقی (ع) است. در اینجا نمی خواهم به این ترانه بپردازم. اما با اطلاعی که از متن آن دارم، آن را توهین آمیز و بی ادبانه می دانم. به طوری که حتما کسی را که تقدسی برای ایشان قائل است می آزارد و احساس میکند این شخصیت  هتک حرمت شده است. از طرفی همزمان با انتشار این ترانه و واکنش روحانیون و مذهبی ها، حمایت هایی از این فرد به راه افتاد. عمده این حمایت در جهت حفظ آزادی بیان چنین ترانه ای را روا می دانستند و محالف هر گونه تنبیه و لعن علیه این خواننده بودند. با این مقدمه و از زاویه ای  دیگر می توان این واقعه را مورد بررسی قرار داد: - شاهین نجفی از نسل سوم است. یعنی کسی که در همین کشور رشد کرده است. در همین آموزش و پرورش به مدرسه رفته است و آب و هوای همین تهران را استشمام کرده است. این نکته مهمی است که او کسی  است که دست پرورده این نظام بوده است. از سال ها پیش خوانندگان بسیاری از نسل قبل از انقلاب در خارج مقیم بوده اند و قعالیت می کرده اند. ولی هیج یک چنین آشکارا مقدسات شیعه را به سخره نگرفته بود. باید پرسید چه بر سر تربیت دینی در این کشور آمده است که یک نسل سومی خط مقدم این جبهه می ایستد؟  - حتی اگر بپذیریم که شاهین نجفی با پول و تحریک صهیونیست ها ترانه مذکور را خوانده است، نمی توان این واقعیت را انکار کرد که تعداد قابل توجهی از ایرانیان داخل و خارج از کشور عمل او را ناشایست نشمردند و برخورد با او را محکوم کردند. به نظرم برای بسیاری در این داستان، معادله ضدیت با دین به معادله ضدیت با حکومت دینی تبدیل شد و در پس دفاع از این خواننده رپ در پی استحکام موضع خود در قبال حکومت بودند. آنان نفی مقدسات را با توهین به مقدسات یکسان گرفتند و چون خود در موصع نفی بودند از هتک حرمت دفاع کردند. به عبارت دیگر چنین حمایتی از یک ترانه مبتذل دو دلیل عمده داشته است. یکی حکومتی شدن دین که خواسته اقتدارگرایان بوده است و حالا ضدیت با دین و قدرت را یکی کرده است و دیگری، نبود نقد و نقی دین و خلط ان با هتک حرمت و اهانت. به نظر می آید آرام آرام پرده های بیشتری از فضاحت فضای گلخانه ای که سال هاست تندروها و خشک مقدس ها ایجاد کرده اند، رو شود. آنگاه شاید حامیان این فضا دریابند که در تمام این مدت فقط خوش خیال بوده اند که دینشان حفظ شده است و حتی ترویج و رونق بیشتری یافته است. زمانی که شاید جز افسوس کاری نشود کرد.
  • حیران

مرگ و زندگی

دوشنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۱، ۰۸:۱۱ ب.ظ
امروز با دوست بسیار عزیزی که قصد مهاجرت به خارج از کشور را دارد، ملاقاتی داشتم. وقتش محدود بود و ملاقاتمان کوتاه. با هم از خاطراتمان گفتیم و نقشه هایمان برای آینده. در تمام طول دیدارمان حال کسی را داشتم که برای آخرین بار او را می بیند. با اینکه خیلی آدم احساساتی نیستم اما، بغضی گلویم را گرفته بود و رهایم نمی کرد. تمام لحظاتم با او جلوی چشمم می آمد و همزمان که به حرف هایش گوش می کردم حسرت می خوردم که ای کاش لحظات بهتر و بیشتری با او می داشتم. شاید دانستن همین یک نکته برای ما کافی است تا رفتارمان در برخورد با دیگران عوض شود. اینکه شاید هر دیدار و هر برخوردمان برای آخرین بار باشد. این طوری دیگر دل کسی را نمی شکنیم. اگر در قبالمان بی معرفتی شد زود از کوره در نمی رویم. صبرمان زیاد می شود و گذشتمان به موقع. همه می دانیم روزی مرگ در انتظارمان است. اما حضور این انتظار در دایره خود آگاهی ماست که تعیین می کند چگونه باشیم. وقتی بدانیم مرگ در دو قدمی مان است طور دیگری زندگی می کنیم. طور دیگری عبادت می کنیم و در آخر طور دیگری مرگ را در آغوش میگیریم. با این نگاه دیگر مرگ واقعه ای تلخ و شوم نیست. در پس مرگ زندگی را خواهیم دید که پر از زیبایی است. زندگی که کوتاه است و باید قدرش را دانست. پ.ن: شاید در هیچ کتابی به اندازه نهج البلاغه از مرگ نخوانده ام. همیشه فکر می کردم چگونه آن مرد بزرگ این مقدار مرگ اندیش بوده است و باز هم این همه پرتلاش و با امید.  امشب شب تولدش است و دوست داشتم به احترامش متنی بنویسم. فرصت نشد. تنها می توانم از او بخواهم هوایمان را داشته باشد و در وقت نیاز یاریمان کند.
  • حیران

آیا در انتخابات 88 واقعا تقلب شد؟

دوشنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۱، ۰۵:۳۵ ب.ظ
بعد از سه سال هنوز این سئوال برای بسیاری مطرح است که آیا واقعا در نتیجه انتخابات 88 تقلبات گسترده انجام شد یا خیر؟ بنده همانگونه که همان شب اعلام نتایج مصرا می گفتم و پس از بازشماری و اعلام نتایج نیز تکرار می کردم، معتقدم که تقلبهایی که شده است هیچگاه منجر به تغییر نتیجه نشده است. به نظر من تقلبات به هر میزان که بوده باشند هیچگاه در این حد نبوده اند که نتیجه انتخابات را عوض کند. چرا که: 1.مشاهدات من در میان مردم فقیر، روستاییان و مردم شهرهای کوچک و مخصوصا افراد سنتی همگی حاکی از این بود که اقدامات احمدی نژاد در دوره چهار ساله، تبلیغات گسترده برای وی در سیما، پولهایی که توزیع شده است و برچسبهایی که به موسوی خورده(بطور خاص برچسب گسترش بیحجابی پس از ریاست جمهوری وی همانند دوره خاتمی) و مهمتر از همه ابتکارات شایان توجه(و البته ضد اخلاقی) احمددی نژاد همگی منجر به این شده اند که احمدی نژاد برتری قاطعی نسبت به میرحسن پیدا کند. 2.هیچ حرف درست و بدرد بخوری در حرفهای موسوی و رهنورد و سخنگویانشان وجود نداشت که حاکی از تقلب باشد و تنها حرف منطقی آنها بحث تخلفات انتخاباتی بود که البته بحثی مستقل از بحث تقلب بود.هر چند سخنرانی آقای محتشمی پور(رئیس کمیته صیانت از آراء)نیز حرفهای قابل توجهی بود که البته باز چیزی را ثابت نمی کردند و تنها حاکی از وجود داشتن بستر برای تقلب بودند. 3.بررسی ها و تحلیلهای انجام شده روی آمار صندوقها که توسط وزارت کشور ارائه شدند، بستری بودنذ که هر گونه تقب احتمالی را می توانستند به اثبات برسانند. حال اینکه  پس از بررسی ها که توسط عده زیادی بطور مستقل انجام شدند معلوم شد که مجموع صندوقهایی که می توانستیم نتایج آنها را باطل اعلام کنیم کمتر از پانصد هزار رای دارند، علاوه بر اینکه مسائل مورد استدلال در همه انتخابات های قبلی هم وجود داشته اند و امر جدیدی نبوده اند. 4.تعداد زیاد ناظران ستادهای موسوی و کروبی ابزاری بود که بوسیله آن میشد هرگونه تقلبی را برملا کرد. ناظران سبزها در پای صندوقها بعضا اخراج شذند و بعضا کارتشان به موقع به آنها داده نشد. اما با این وجود این  اکثریت صندوقها ناظر داشتند و ناظرها تا  آخر شمارش آرا پای صنوقها بودند و نتایج شمارش را به اطلاع ستاد رساندند. با یک روش بسیار ساده این امکان وجود داشت که کمیته صیانت از آرا پس از بررسی ها اعلام کند که در صندوقهایی که ما تاییدشان می کنیم درصد آرا اینقدر است و این درصد آرا تفاوت فاحشی با درصد اعلام شده دارد. حال اینکه این اقدام ساده از سوی کمیته صیانت از آرا صورت نگرفت. در مجموع بحث اینکه آیا اساسا اعتراضات گسترده باید صورت می گرفت یا خیر امر متفاوتی است اما به نظر من واقعیت امر این است که اساسا در انتخابات سال 88 تقلبی که منجر به تغییر نتیجه شود صورت نگرفت. پ.ن: مطلبی در ویکیپدیا هست که به طور جزئی و جامعی تقلب در انتخابات 88 را بررسی کرده است. سر زدن به آن برای رسیدن به یک دید خوب درباره این قضیه خالی از لطف نیست:  احتمال تقلب در انتخابات ریاست جمهوری ایران (۱۳۸۸)
  • حیران

درباره انسان بودن

سه شنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۱، ۰۵:۴۲ ق.ظ
شاید پاسخ به این سوال که آدمی چیست تاریخی به درازای اندیشه بشر دارد. بعد هم هر کس به تناسب تعریفش شروع به توجیه رفتارهای آدمی کرده است. اما اگر بخواهیم در این چرخه طولانی و شاید معیوب تعریف گیر نیفتیم می توانیم خیلی ساده بگوییم آدمی موجودی است مرکب از عقل و حس. یعنی ترکیبی از دوست داشتن ها و درست دانستن ها. ترکیبی از منطق و علاقه. از دو دو تا چهار تا و از دل سپردن. به همین نسبت می توان برای بسیاری از وقایع مهم زندگی توصیفی آورد و توصیه هایی از نوع عملکرد مطلوب ارائه کرد. - مادر شدن: شاید یکی از سخت ترین کارهای دنیا همین مادری کردن است. اینکه 9 ماه سختی و رنج بارداری را تحمل کنی. با درد فرزندی بزایی و تا سال ها مراقبش باشی از آن دست کارهایی است که به هیچ وجه عقلانی نیست. این همه زحمت میکشی و از کار و زندگی بیفتی که چه؟ می توانی همین را بگذاری در راه پیشرفت اقتصادی و اجتماعی. چه کسی به مادر بودن جایزه و مدال می دهد؟ اما وقتی وجه دیگر آدمی پا وسط می گذارد قضیه بالکل عوض می شود. مادر شدن با تمام سختی هایش می شود لذت بخش و آرامش بخش. اینجاست که احساس آدمی به تمام قد ظاهر می شود و نشان می دهد که آدمی چه ظرفیت هایی دارد و چقدر می تواند فداکار و دلسوز شود. - ازدواج: یکی دیگر از نقاط عطف زندگی همین وصلت زناشویی است. پیمانی به دارازی یک عمر و به سختی یک جاده پرپیج و خم. اما در اینجا هم هر دو جزء آدمی بروز می یابد. در چنین ازدواجی هم حس باید راضی شود و هم عقل. به همین خاطر است که ازدواج در سنین پائین تر از 22 که حس آدمی در اوج است، توصیه نمی شود و می گویند ازدواج در سن بالاتر از 30 هم پر از اما و اگر می شود. بر همین مبنا بعضی می گویند باید عاقلانه انتخاب کرد و عاشقانه زندگی. گویی این هر دو جزء جدای از هم اند و می توان با یک کلید دیگری را خاموش کرد. یا بعضی معتقدند اساس ازدواج عشق است و لاغیر. اما هنر، تعادلی بین این دو است و انتخاب درست بر مبنای هردوی آنها. نباید به آسانی به هر کسی دل داد و از آن طرف هم نباید فقط با معیار عقل همه چیز را وارسی کرد و رد یا قبول. به همین ترتیب می توان پدیده های دیگری را هم توجیه کرد. می توان گفت انسانیت هم ترکیبی از این دو جزء است و  به هر میزان که کسی در این دو تعالی یابد، انسان تر شده است و بر عکس در هر کدام که نقصانی پدید آید یعنی انسایتش کم شده است. اینگونه است که باید نشست و فکر کرد که چه کاری می شود به حال هر دویشان کرد. پ.ن: وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم                        که در طریقت ما کافریست رنجیدن
  • حیران
این روزها خیلی باب است که در مذمت رفتار نژاد پرستانه ما ایرانیها درباره برادران مهاجر افغانی صحبت شود. گویی دفعتا به این فکر افتاده ایم که این چه رفتاریست که این همه سال داشته ایم و خودمان به آن فکر نکرده ایم. اما چند نکته در این بین لازم است که ذکر شود(با توجه به رابطه نزدیکی که نگارنده با برادران مهاجر افغان داشته است). اول: افغانستانیهای خوب(خودآگاه، سالم، باوجدان، کاری و...) معمولا زندگی خوبی در ایران دارند. چرا که افغانی بودن آنها و سبک زندگی آنها برای آنها در ایران مزیت شده است. چرا که: 1.فلسفه حضور آنها در ایران دسترسی به کار آسان و پر درآمد است(در افغانستان کار کم است و  وکارکردن سخت است ومزدها پایین است) که در کنار وجود امنیت امکان جمع آوری ثروت را برای آنها فراهم آورده است. 2.افغانستانیهایی که توانایی مدیریت دارند در ایران یک مزیت رقابتی نسبت به ایرانیها دارند. آنها نیروی کار قابل اعتماد و پر تلاش در اختیار دارند(کار تیمی افغانستانیها در غربت واقعا ستودنیست) که این قضیه بعضا از آنها پیمانکارهای بسیار بزرگ و توانمند ساخته است. 3.قناعت، خرج کم و کار دسته جمعی خانواده ها حتی در سنین پایین،  پس انداز زیادی را برای آنها بوجود آورده است که باعث شده بتوانند علاوه بر پس انداز جمعی بالا، در ایران صاحب ملک و دارایی های زیادی بشوند. دوم: اگر چه مساله نژاد پرستی متاسفانه در کشور وجود دارد اما با کمال تاسف برادران مهاجر افغان نیز پرونده اجتماعی سیاهی در کشور از خود بجای گذاشته است. سوم: قطعا هر کسی سهم بزرگی درمورد هر برچسبی که به او بزنند بازی کرده است. رویکرد تحقیر آمیز ایرانیان نسبت به برادران افغانستانی بیشتر از آنکه ناشی از نژاد پرستی ما ایرانیان باشد، به نظر من زاده جهل، بی سوادی و عقب ماندگی اجتماعی برادران افغانستانیست. اگر با آنها اینگونه رفتار می شود دلیل اولش این است که اینگونه می طلبند که با آنها رفتار شود. چهارم: یک نکته جالب اینکه اجرای طرح هدفمندی یارانه ها(افزایش شدید هزینه ها بدون اینکه یارانه ای دریافت شود) عرصه را برای افغانستانی ها تنگ کرده است. بگونه ای که اگربحث امنیت و بحث تشیع و نیز بحث عادت کردن به شرایط و جا افتادن مهاجران در محیط نبود، قطعا کار کردن در ایران برای بسیاری از افغانستانیها مطلوب نبود. به عبارت دیگر احتمالا روند مهاجرت به ایران برای افغانستانیها معکوس شده است. پنجم: به نظر می رسد که اطلاعات اغلب افرادی که مطلبشان را در وب دیده ام در مورد زندگی افغانستانیها در ایران اندکی قدیمی هستند. چرا که اوضاعشان آنقدر ها هم که گفته می شود بد نیست و وضعیت رو به رشدی در ایران دارند. به نظر نگارنده در ایران شرایطی برای افغانستانیهای خوب فراهم شده که ایرا ن بستر رشد قشر متوسط افغانستانیهای شیعه خواهد بود.
  • حیران

امشب من

پنجشنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۱، ۰۸:۰۶ ب.ظ
این ها را برای خودم می نویسم که یاد بماند این احوالم را. امشب مفصل با او درباره رابطمان و تصمیمش صحبت کردم. چقدر متفاوت بود با فاطمه ای که میشناختم. با آن کسی که به او دلبسته بودم. فاطمه ای که پر از احساس بود و امید. حالا شده بود پر از یأس و بدبینی. با این حال هنوز هم وقتی با او حرف زدم آرامتر گرفتم. بغضی در گلویم بود که با بغض او ترکید. شاید آخرین اشتراکمان همین بغض هایی بود که هم زمان ترکیدند. اشک هایی که با هم ریخته شدند. ------------- صبح با دستانش کوه رفته بودم. کفش ها و کوله اش را با هم خریدیم. چقدر ذوق داشتم موقع خریدش که چقدر جاها هست که برویم. حالا او تنها و بدون من رفته بود آنجا. نمی دانم چگونه توانسته بود. همیشه در انجام کارهای سخت مهارت داشت! -------------- وقتی از گذشته گفت دیدم اشتباهاتی داشته ام. یکی یکی باید یادداشتشان کنم که یادم بماند و رفعشان کنم. باید بیشتر حواسم به خودم و حرف هایم باشد. سادگی و صداقت هم حدی دارد! همه هم مثل من منطقی و ساده فکر نمیکنند. می دانم هیچ کس کامل نیست. چیزی که به او هم گفتم. هیچ ارتباطی هم بدون مجادله نیست. ما با تمام این اوضاع سخت توانسته بودیم به فهم مشترکی برسیم. ------------- برای آخرین شروطش گفته بود چادری نمی شود. بارها قبل از این دراین باره حرف زده بودیم. روز تعهدمان با چادر امده بود و چقدر زیبا بود. کاش آن روز می توانستم در آغوشش بگیرم. کاش... خودش میگفت با قلب و حسش چادر را پذیرفته است. نمی دانم شاید آن قلب و حس از آن فاطمه ای دیگر بود. من به گفته هایش اعتماد کردم و هر روز بیشتر دل بستم و جلو امدم. حالا زیرش زده است. راست می گوید سخت است چادر. تنها کسی می تواند از عهده اش برآید که فوایدش را بداند و به عقل و حسش پاسخ دهد. حالا فکر میکنم آدمی میتواند چیزهایی را بپذیرد و بعداً زبرش بزند. فکر میکردم فاطمه از این دست آدم ها نیست. ----------- به من گفت اعتماد به نفسش کم شده است و حالا از خودش هم بیزار است. نمی دانم این فاطمه را گفت یا آنی را که من میشناختم. اما می خواهم برایش یک بار بنویسم که چرا دوستش داشته ام. یک بار این را گفته بود و می خواستم حضوری بگویم. فرصت نشد!
  • حیران

امروز من

پنجشنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۱، ۰۴:۰۶ ق.ظ
امروز اولین روزی است که دیگر او را همراه خود حس نمی کنم. او راست میگفت. انگار بخشی از قبلم نیست. انگار چیزی گم کرده ام. تمام دیشب خوابش را میدیدم. خواب حرف ها و خوشی هایمان را. دفعه پیش من در پاسخ به پرسشی که او دارد تعهد را کلید مسئله دانستم. اما افسوس که چه زود تعهدمان جای خود را به نا امیدی و یأس داد. چقدر او انرژی داشت و کم کم تبدیل شد به کسی که تحمل کوچکترین چیزی را نداشت. افسوس... از بعد از عید دیگر تقریباً فرصتی نشد که بنشینیم و درباره مسائلمان حرف بزنیم. مدتی من دپ شده بودم... مدتی او امتحان داشت و بعد هم پدر و مادرش مخالفت کردند... و بعد هم حال او خراب شد... چقدر سعی کردم حالش بهتر شود... چقدر برای امتحانش به او روحیه دادم... اما یک تلنگر کافی بود تا همه چیز را سیاه ببیند...از جایی به بعد او بود که دائم بر طبل جدایی میکوبید و من بودم که نمی گذاشتم. هیچ وقت همراهم نبود... همیشه تندتر از من حرکت میکرد و برایم صبر نمیکرد... چه آن زمان که زودتر دل بست و زمان شناختن را صرف محکم کردن رابطه میکرد... چه این اواخر که بریده بود و خودش خواست زودتر همه چیز را تمام کند. من داشتم تلاشم را میکردم ... هر روز امیدوارتر میشدم... خودش میدید که انرژی دارم ... خودش می دانست به قوت قلب او نیاز دارم... اما بازهم جلوتر از من عمل کرد و من به گرد پایش هم نرسیدم. آنقدر مسائلمان روی هم جمع شد... آن قدر دیوار و فاصله بینمان زیاد شد...آن قدر اطرافیانمان از ما بدگویی کردند که دیگر برید... خودش پیش قدم شد برای خراب کردن هر چه داشتیم... ته مانده های تمام چیزی که ساخته بودیم را با دست خودش به هم زد. نمی دانم حالا با آن قسمت از وجودم چه کنم... نمی دانم این همه خاطره این همه احساس را چه کنم... حالا باید به سوگ خودمان بنشینم... به سوگ بر باد رفتن تمام سرمایه ای که جمع کرده بودیم!
  • حیران

ثبت لحظات 3

چهارشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۱، ۰۵:۳۵ ب.ظ
این ها را باز هم می نویسم برای خودم... تا یادم بماند این لحظات را. حالا دیگر تقریباً باور کرده ام که قرار نیست ادامه ای باشد... از شوک درآمده ام... با این وجود نه عصبانی ام و نه بسیار ناراحت... خاطراتمان و اشتراکاتمان به ذهنم می آید... قول و قرارهایمان و خوشی هایمان... وقت و انرژی که صرف رابطه کردیم حیف شد... برای این به هم نریخته ام که این بار با توکل بودم... گفتم زحمت و تلاشم را میکنم و نتیجه اش با خودت. من سعی خود را کردم... پس نتیجه اش را هم می پذیرم... فکر میکنم فردا کمیل بتواند قوی ترم کند. ------------------- همه چیز خیلی سریع رخ داد... یک اشتباه یا بی تجربگی من کافی بود تا فیتیله بمب ها و مین های رابطمان را منفجر کند... کافی برای اینکه این همه قول وقرار را زیر پا بگذارد و بشود کسی که نمیشناختمش...همیشه اهل عمل بود...آن قدر که گاهی اندکی تأمل و صبر نمی کرد. --------------------------- فاطمه برایم خصوصیاتی داشت که مهم بود و اساسی... اینکه عشق همیشه شاداب و سرزنده بماند... اینکه آدم حواسش به طرف مقابل باشد... اینکه گذشت داشته باشی... من او را به این صفات می شناختم... صعف و ایرادهایی هم داشت... حاضر شدم کنار بیایم و سختی ها را به بهای این صفات بپذیرم... وقتی پای دل وسط آمد دیگر من بودم که دنبال او می دویدم...اما انقدر احساسی عمل کرد که نگذاشت قدم به قدم پیش برویم. ----------------------------- سه بار خواست تمام کند... هر بار من بودم که پی اش رفتم و به او یادآوری کردم که نمی شود به این راحتی گذشت... اوایل او بود که به من قوت قلب می داد و انرژی داشت برای ادامه... من پر از شک بودم و سوال... این اواخر او بود که پر از شک بود و من باید قوت قلب میدادم... جتی آنقدر سرخورده شدم که فکر کردم از من متنفر است! برایم حس امنیتی که داشتم مهم بود و او آنقدر این حس را چلاند که در اخرین بار دیدنش فکر کردم با غریبه ای طرف هستم. دیگر حس نمی کردم من با تمام ضعف ها و قوت هایم پذیرفته ام! ------------------------ بار چهارم اما وقتی رسید دیگر حتی نگذاشت حرفم را بزنم... خانواده اش هم احتمالا کمکش کردند... تا ضعف ها و ایرادهای من را در آورند و قانع شود که محمد آدم زندگیت نیست... نمی دانم بودم یا نه... اما وقتی همه از کسی بد بگویند وکیل مدافعی برای دفاع نیست... می خواستم کتابی بعدیم برای ارتقاء رابطمه مان باشد... نشد! ---------------------------- بار چهارم اما وقتی رسید حس کردم دیگر من نشان داده ام دوست داشتن و تلاشم را... پیش خود گفتم دیگر بس است... رابطه ی یک طرفه بی فایده است... در ازدواج باید دو طرف هم را بخواهند و او دیگر من را نمی خواهد... دیگر من را پر از زشتی و ضعف می بیند... اوایل می گفت عشق یعنی همین که ضعف و قوت را با هم ببینی و بپذیری... این طوری دیگر شاید عشق بود که پر کشید و رفت از رابطمه مان.
  • حیران

ثبت لحظات 2

چهارشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۱، ۰۱:۳۴ ب.ظ
می نویسم برای آنکه یادم بماند این لحظات. هنوز در شوک هستم... آیا این آن فاطمه ای بود که من می شناختم؟ فاطمه ای که حرف زدن را اولین راه هر مشکلی می دانست؟ فاطمه ای پریشبش برای امروز ذوق میکرد... فاطمه ای که گذشت داشت... فاطمه ای که حرفم را می فهمید؟! ------------------- امروز رفتم دنبالش... اما حتی حاضر نبود نگاهم کند... چقدر لاغر شده بود... کاش محرم بودم... جلوی خودم را گرفته بودم که احساساتی نشوم. حرف های زیادی داشتم. اما حاضر به گوش کردن نبود. تصمیمش را گرفته بود... نمی دانم چطور توانسته بود این چنین تغییر کند. حرف های زیادی داشتم... می خواستم برایش توضیح دهم که حرف هایم فقط این یک کلمه نبود... که طوری گفته ام که این صفت برای خانواده ام مثبت باشد... که ولخرجی صفت بدی نیست... اما او حتی نگذاشت عذر بخواهم! --------------- در میانه توضیحاتم عصبانی شد و ساکش را برداشت... نمی دانستم باید به دنبالش بروم یا نه.. یک لحظه تمام سختی های راهمان در گذشته و آینده جلوی چشمم آمد. او اما فارغ از هر احساسی ایستاده بود که ماشین بیاید... ایستادم تا ببینم چه می کند... ماشینی ایستاد. سوار شد و رفت. -------------------- من اما هنوز در شوک بودم... پیاده و سلان سلان راه می رفتم...فکر میکردم... یه اینکه کی مقصر است و که نیست... حرف های باربارا جلوی ذهنم می آمد... بالاخره مین ها و بمب های رابطمان ترکیده بودند... و من بیهوده تلاش میکردم! بیهوده هنوز خوشبین بودم... به قول او شاید خودم را گول زده بودم. ------------------- پیاده تا میدان رفتم... از جلو خانه شان رد شدم... یک درصد احتمال دادم ایستاده باشد که بیایم... اما خبری نبود. ------ حالا فکر میکنم به تمامی خوشی ها و سختی هایمان... به فهم مشترکی که رسیده بودیم... درباره زندگی و آینده... به این فکر میکنم که کاش شرایط بهتر بود... کاش ما در این اوضاع با هم روبرو نشده بودیم... کاش دیگران کمی آسان تر می گرفتند.. درباره من و او! کاش روزگار با ما راه میامد.. حالا ای کاش ها هستند که دارند ار مقابلم رژه می روند!
  • حیران