در حیرت

۱۱ مطلب در مهر ۱۳۹۲ ثبت شده است

راهنمای متروسواری در تهران

سه شنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۲، ۰۸:۳۱ ق.ظ
از وقتی دانشگاه قبول شده ام، مترو بخشی از مسیر رفت و آمد من بوده است. اوایل از ایستگاه امام خمینی سوار می شدم و بعدتر با گسترش خط دو، ایستگاه مترو نزدیک خانه مان آمد. اکنون نزدیک به 10 سال است که مترو سوار می شوم. هر روز با مترو از این سوی تهران به آن سویش می روم. همین استفاده زیاد از مترو باعث شده به یک آداب و اصول خاصی در مترو سواری برسم. اینجا می خواهم از این اصول خودم در سوار شدن به مترو بگویم. اولین اصل، در استفاده از مترو  برای من، این است که چگونه آسایش بیشتری داشته باشم. آسایش بیشتر به معنی فرار از شلوغی و ازدحام جمعیت و در نهایت پیدا کردن یک صندلی خالی برای نشستن است.  معمولا آن طرف سکو که پله برقی به سمت سکو می رود ازدحام جمعیت بیشتر است. پس من یا از طریق پله ها وارد سکو می شوم یا سعی می کنم تا حد ممکن از آن محدوده دور شوم. در واقع در اینجا اصل کلی" همیشه آسان ترین راه بهترین راه نیست" را باید رعایت کرد. پله برقی راه آسانی است که به ازایش باید سختی شلوغی و فشار جمعیت را تحمل کرد. یکی از معماهای هر روزه من در سوار شدن به مترو، ایستادن روبروی در واگن هاست. در بعضی از ایستگاه ها خط کشی های مخصوص نابینایان وجود دارد و محدوده درِ واگن ها را با برجستگی های دایره ای مشخص کرده اند. مشکل اما وقتی است که چنین خط کشی هایی وجود ندارد. این طور مواقع از روی سائیدگی ها و رنگ لبه‌ی فلزی سکو محل باز شدن درهای واگن را تعیین می کنم. به این روش با خطای حداقل یک متر می توانم نزدیک درها بایستم و آسانتر سوار واگن ها شوم. وقتی وارد واگنی می شوم اولین کارم این است که چشم بچرخانم و جای خالی برای نشستن پیدا کنم. اگر نتوانم به یک روش تحلیلی پیچیده برای پیدا کردن صندلی خالی متوسل می شوم. به یک یکِ آدم های نشسته نگاه میکنم وسعی میکنم حدس بزنم کدامشان زودتر پیاده می شوند. به این منظور از علم زبان بدن (body language) استفاده میکنم. آنانکه روی صندلی لم داده اند و چرت می زنند یا کسانی که کتابی در دست دارند معمولا در ایستگاه های آخر پیاده می شوند. از اینان قطع امید می کنم و  سراغ کسانی می روم که دائما به تابلوی ایستگاه ها نگاه میکنند و به حالت عمودی روی صندلی نشسته اند. حالت دستان هم در این بین تعیین کننده است. آنان که دست به سینه نشسته اند دیرتر پیاده می شوند و آنانکه دست هایشان روی زانوهایشان است یا کیفشان را در دست گرفته اند زودتر. حدس هایم برای پیدا کردن صندلی معمولا 60-70 درصد درست از آب در می آید. بعد از ده سال دیگر دارم در این زمینه متخصص می شوم. در طول سفرم با مترو معمولا بیکار نمی مانم. یا کتابی در دست می گیرم یا به موسیقی و زبان گوش می دهم. فکر کنم در طول این چند سال تا حالا نزدیک به ده بیست جلد کتاب را در مترو خوانده ام. گاهی که خیلی خسته باشم همین که روی صندلی می نشینم خوابم می برد و بعد خود به خود نزدیک ایستگاه مقصد بیدار می شوم. انصافا هم خواب در مترو می چسبد. تکان های واگن مترو مثل گهواره بچه هاست و آدم را به نرمی و با آرامش به خواب می برد! یکی از مسائل اخلاقی که بسیار در مترو با آن روبرو می شوم این است که جای خودم را به یک زن یا مرد مسن بدهم یا نه؟ وقتی خیلی خسته هستم و نای ایستادن ندارم همه اش با خودم کلنجار می روم که از جایم بلند شوم. گاهی در این منازعه اخلاقی وجدانم پیروز می شود و گاهی جسمم! پیاده شدن از مترو هم برای خودش آدابی دارد. من معمولا از همان دری پیاده می شوم که نزدیک خروجی پله برقی باشد. این طور بدون اینکه تنه بخورم و بین آدم های با عجله گیر کنم از پله ها بالا می روم و زودتر از بقیه هم از مترو خارج می شوم. مترو حالا بعد از ده سال به بخشی از زندگی من تبدیل شده است. اگر بخواهم بر حسب زمانی که در مکان های مختلف می گذرانم خانه هایم را الویت گذاری کنم، مترو می شود خانه سومم. خانه اول خانه پدری ام است و خانه دوم محل کارم. من هر روز، دو سه ساعت را در مترو می گذارنم و به این خانه عادت کرده ام. هر چند گاهی شلوغی جمعیت چنان خردم می کند که بر خودم بابت سوار شدن به مترو لعنت می فرستم. با این همه، هنوز اگر جایی بخواهم بروم مترو برایم در الویت است و قبل از هر چیز می پرسم تا بدانم نزدیک ترین ایستگاه مترو به محلی که می خواهم بروم کجاست. مطالب مرتبط: حال و هوای متروی تهران تفکر سیستمی در زندگی ایرانیان
  • حیران

با من رفیق باش ای آشنا، ای دوست!

پنجشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۲، ۰۷:۰۷ ب.ظ
به آدم‌های دور و بر خود که خوب نگاه می‌کنم می‌توانم به سه دسته تقسیم‌شان کنم: آشنایان، دوستان و رفقایم. دسته‌ای هستند که بیشترین آدم‌های اطرافم را دربر می‌گیرد. با این آدم‌ها به ضرورت نیازهای آن‌ها و خودم در ارتباطم. این‌ها را آشنایانی می‌نامم که نیازهای اجتماعی بشر یا تقسیم کار جامعه آن‌ها را به من متصل می‌کند. بقال سر کوچه، نانوای محل، همسایه کناری آپارتمان، همکارانم و بسیاری دیگر از این دست آدم‌ها هستند. با این‌ها فقط سلامی دارم و علیکی. روابطمان با این دسته از آدم‌ها خشک و رسمی و محدود به مرزهای مشخص و معینی است. آن‌ها را واقعا نمی‌شناسم و آن‌ها هم مرا نمی‌شناسند. بعضی‌هایشان برایم رمز و رازی هستند که شاید هیچ وقت برملا نشوند. خویشان وقوم‌هایی هم که بنا بر نسبت‌های نسبی و سببی می‌شناسم‌شان در این دسته جا می‌گیرند. این‌ها هم کسانی هستند که انتخاب‌شان نکرده‌ام و فقط رشته‌ای از مناسبات خانوادگی مرا به آن‌ها وصل می‌کند.دسته دوم آدم‌هایی هستند که با آن‌ها ارتباط بیشتری دارم. بعضی‌هایشان دوستانی هستند که بنا بر یک یا چند اشتراک به هم پیوند خورده‌ایم. اینجا دیگر نیازهای آنان یا من مطرح نیست. اینان را بهتر از گروه قبلی می‌شناسم. ضرورتی ما را به هم گره نزده است. نوعی انتخاب و لذت از هم‌نشینی در ارتباط با آنان موج می‌زند. از آن‌ها می‌آموزم و دوست داشتم به آن‌ها نزدیک‌تر شوم. شاید اگر فرصتی بود اینان جزء دسته سوم به حساب می‌آمدند. اینان را دوستانم می‌نامم. دوستانی که زندگی را شیرین‌تر می‌کنند و به آن غنا و ارزش بیشتری می‌بخشند.دسته سوم را اما رفیق می‌نامم. کسانی که با آن‌ها به خود واقعی‌ام بسیار نزدیکم. بی اینکه ترس از عدم پذیرش و طرد شدن داشته باشم. چیزی را ندارم که از آن‌ها پنهان کنم. روحم در ارتباط با آن‌ها نقابی ندارد و عریان است. با آن‌ها همدل و همزبانم. هر وقت غصه در دلم خانه می‌کند سراغ آن‌ها می‌روم. بی هیچ خجالتی سفره دلم را پیش‌شان باز می‌کنم و در سایه مهربانی و همراهی‌شان آرام می‌گیرم. بعضی‌هاشان را به اندازه یک برادر ( یا شاید یک خواهر) دوست دارم. هر چند پیوند خونی بین‌مان برقرار نباشد. خودم را موظف می‌دانم که به وقت نیاز همراهشان باشم و تا حد ممکن کمک‌شان کنم. رفاقت را چیز ارزشمندی می‌دانم که باید مواظبش بود و حفظش کرد.دوست داشتم که در زندگی با همه‌ی آدم‌های اطرافم رابطه‌ای از نوع سوم می‌داشتم. اگر کاری برای کسی می‌کردم بنا بر رفاقت و دوستی بود و به همان نسبت هم دیگران به خاطر خودم کاری برایم انجام می‌دادند. پول و مقام و طبقه از ارتباطم با دیگران حذف می‌شد. اگر به کسی احترام می‌گذشتم یا سلام می‌کردم واقعا او را دوست می‌داشتم و از سر یک‌جور ضرورت اجتماعی یا رسم و رسوم با او در ارتباط نبودم. دوست می‌داشتم در جامعه‌ای می‌بودم که همه خود را خواهر یا برادر یکدیگر تصور می‌کردند و به غصه و گرفتاری و فقر دیگران بی‌اعتنا نبودند. آن موقع  چقدر حضور در جامعه و زندگی در آن دلنشین بود. جامعه‌ای که آدم‌ها آنقدر بزرگ شده ‌اند که فرا تر از یک وسیله به هم نگاه می‌کنند. نگاهی سرشار از انسانیت و نوع‌دستی ومهربانی...پ.ن: حتی خانواده‌ام هم می‌توانم در این دسته‌بندی جای دهم. من با مادرم رفیق هستم و با خواهرم دوست. با پدرم اما در بعضی مسائل به اندازه یک دوست راحت هستم. به همین نسبت هم همیشه دلم می‌خواست/می‌خواهد که همسر آینده‌ام قبل از همسر برایم رفیق بود/باشد.
  • حیران

حاجیان آمدند با تعظیم!

سه شنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۲، ۰۷:۳۸ ق.ظ
هر سال عید قربان که نزدیک می شود، یاد شعری از ناصر خسرو می افتم. شعری که در آن شاعر به استقبال دوستی که از حج برگشته می رود و از او سوالاتی می پرسد. می پرسد تا بداند حج را چگونه به جای آورده است و به چه طریق و با چه نیتی اعمالش را انجام داده است. از احرام و طواف و رمی جمرات و وقوف بر عرفات و قربانی می پرسد. حاجی اما فقط گوش می دهد و سر تکان می دهد که نه. آخر هم ناصر خسرو تاسف می خورد به حالش و می گوید تو فقط رفته ای مکه را دیده ای و آمده ای. رنج سفر را به تن خریده ای و حجی به جای نیاورده ای. ناصر خسرو درست می گوید. آنچه قرار است از عبادات و فروع دین عاید آدمی شود، همان است که به اصل بازگردد. اصل در لغت به معنی ریشه است و فرع یعنی شاخه. ما به شاخه می آویزیم تا به ریشه برسیم. این را می توان به تمام فروع دیگر دین اعم از نماز و خمس و روزه هم تعمیم داد. نماز در ظاهر خم و راست شدن است و می تواند شبیه همان حرکاتی باشد که کسی در نرمش و ورزش صبحگاهی انجام می دهد. اصلش اما کرنش در برابر پروردگار و ایستادن در برابر اوست. روزه گرسنگی و تشنگی است و آدمی باید عاقل نباشد که به خودش در گرما و زیر آفتاب سختی بدهد. ریشه اش اما نوعی یادآوری و تمرین برای رهایی نفس از هوس ها و خواسته هایش است. به همین ترتیب هم فروع دیگر را می شود زیر ذره بین گذاشت و اصلشان را شناخت. امروز روز عرفه است و خواندن دعای عرفه سفارش شده است. فردا هم عید قربان است. این دو روز فرصت خوبی است برای آنکه یقه خودمان را بگیریم و بشویم مثل ناصر خسرو. از خودمان بپرسیم و ببینیم چقدر به آنچه واقعا از عبادات و فروع دین، قرار است برسیم، رسیده ایم. متن شعر ناصر خسرو: حاجیان آمدند با تعظیم                               شاکر از رحمتِ خدایِ رحیم جَسته از محنت و بلایِ حجاز                    رَسته از دوزخ و عذابِ الیمآمده سویِ مکّه از عرفات                         زده لبّیکِ عُمره از تنعیمیافته حجّ و کرده عمره تمام                      بازگشته به سویِ خانه سلیممن شدم ساعتی به استقبال                 پای کردم برون ز حدِّ گلیممر مرا در میانِ قافله بود                         دوستی مخلص و عزیز و کریمگفتم او را «بگو که چون رَستی               زین سفر کردنِ به رنج و به بیم؟ تا ز تو بازمانده ام جاوید                         فکرتم را ندامت است ندیمشاد گشتم بدان که کردی حج                چون تو کس نیست اندرین اقلیم بازگو تا چگونه داشته ای                       حرمتِ آن بزرگوار حریمچون همی خواستی گرفت اِحرام            چه نیت کردی اندر آن تحریم؟جمله بر خود حرام کرده بُدی                  هر چه مادونِ کردگارِ قدیم؟گفت«نی»گفتمش «زدی لبّیک               از سرِ علم و از سرِ تعظیممی شنیدی ندایِ حقّ و جواب               باز دادی چنانکه داد کلیم؟ گفت«نی»گفتمش « چو در عرفات          ایستادیّ و یافتی تقدیم  عارفِ حق شدیّ و منکرِ خویش              به تو از معرفت رسید نسیم؟گفت«نی» گفتمش «چو می گُشتی       گوسفند از پیِ یسیر و یتیمقربِ خود دیدی اوّل و کردی                     قتل و قربانِ نفسِ شومِ لئیم؟گفت«نی» گفتمش « چو می رفتی         در حرم همچو اهلِ کهف و رقیمایمن از شرِّ نفسِ خود بودی                    وز غمِ فُرقت و عذابِ جحیم؟گفت«نی» گفتمش« چو سنگِ جِمار        همی انداختی به دیوِ رجیماز خود انداختی برون یکسر                     همه عادات و فعل هایِ ذمیم؟گفت«نی» گفتمش چو گشتی تو             مطّلع بر مقامِ ابراهیمکردی از صدق و اعتقاد و یقین                  خویشیِ خویش را به حق تسلیم؟گفت«نی» گفتمش به وقتِ طواف             که دویدی به هَروَله چو ظَلیماز طوافِ همه ملایکتان                            یاد کردی به گِردِ عرشِ عظیم؟گفت«نی» گفتمش چو کردی سعی          از صفا سویِ مروه بر تقسیمدیدی اندر صفایِ خود کونین                     شد دلت فارغ از جحیم و نعیم؟گفت«نی» گفتمش چو گشتی باز            مانده از هجرِ کعبه بر دل ریمکردی آنجا به گور مر خود را                      همچنانی کنون که گشتی رمیم؟ گفت: از این باب هر چه گفتی تو              من ندانسته ام صحیح وسقیم گفتم ای دوست پس نکردی حج               نشدی در مقامِ محو مقیمرفته‌ای مکّه دیده آمده باز                        محنتِ بادیه خریده به سیمگر تو خواهی که حج کنی پس ازین           این چنین کن که کردمت تعلیم پ.ن: امروز اگر عرفه خواندید من را هم در دعایتان فراموش نکنید. مطالب مرتبط: نشانه قبولی روزه چیست؟ اخلاق در گرو دین
  • حیران
لحن مثبت مقامات دو کشور ایالات متحده آمریکا و ایران درباره یکدیگر، در اجلاس اخیر سازمان ملل، و مذاکره وزیران امور خارجه‌شان در حاشیه این اجلاس، در قالب مذاکره ایران و 1+5، واکنش‌ها و تحلیل‌های گوناگونی را در محافل داخلی و بین‌المللی در پی داشته است. چنین اتفاقاتی هر چند در حد مصاحبه‌ها و سخنان متفاوتی بوده است، تغییر اساسی در رویکرد دو کشور پس از گذشت حدود 30 سال است. تغییری که بی‌شک به مذاق برخی کشورهای خاورمیانه خوش نیامده است. کشورهایی که درآینده مانع از برداشتن گام‌های جدی برای حل اختلافات عمیق میان ایران و ایالات متحده آمریکا خواهند شد.  نظریه هانتینگتون در ارائه الگویی از نظام کنونی جهان، چارچوب خوبی برای فهم موانع منطقه‌ای بر سر رابطه ایران و آمریکا است. بر اساس این نظریه، نظام جهان پس از نظام «دو قطبی» جنگ سرد و نظام «چند قطبی» پس از آن، که دوران اوجش جنگ خلیج فارس بوده است، در حال گذار از  نظام «تک قطبی-چند قطبی» به سر می‌برد. در این نظام، یک ابرقدرت و چند قدرت عمده در هر منطقه وجود دارد. در این الگو ایالات متحده آمریکا با برتری در همه ابعاد، اعم از نظامی، اقتصادی و فناوری، ابرقدرت است و دارای امکانات و توانایی لازم برای حفاظت از منافع خود در سراسر دنیا است. در کنار این ابرقدرت در هر منطقه قدرت‌های عمده‌ای هستند که از نفوذ و تسلط کافی در منطقه خود برخوردارند. در سطح سوم از این الگو قدرت‌های درجه دوم منطقه‌ای واقعند که اغلب منافعشان با کشورهای درجه اول منطقه‌ای در تعارض است. بر اساس نظریه فوق، قدرت عمده در خاورمیانه ایران است و عربستان قدرت درجه دوم منطقه به شمار می‌آید. در این میان دو بازیگر دیگر منطقه قطر و رژیم صهیونیستی هستند. قطر در سال‌های اخیر به لطف ثروت بادآورده نفت، تلاش بسیاری برای دستیابی به جایگاه درجه دوم قدرت در خاورمیانه داشته است. رژیم صهیونیستی هم به دلیل ماهیت نامشروع خود در خاورمیانه همواره سعی در برهم زدن نظم خاورمیانه داشته است. کشورهای درجه دوم مثل عربستان و قطر با برقراری همکاری‌های استراتژیک با ابرقدرت، یعنی آمریکا، سعی در کاهش نفوذ قدرت عمده منطقه، ایران، دارند و همین عامل نزدیکی آمریکا، عربستان و قطر در دهه اخیر بوده است. از طرفی رژیم صهیونیستی با پناه گرفتن پشت قدرتی مثل آمریکا از تهدیدات نسبت به خود در منطقه خواهد کاست و  همزمان با حمایت از سیاست‌های نظامی و اقتصادی آمریکا علیه ایران، از افزایش قدرت ایران در منطقه و بالطبع استحکام محور شیعی مقاومت جلوگیری خواهد کرد. به نظر می‌رسد کشورهای عربی، که سعی در پذیرش و تقویت قدرت عربستان در نقش قدرت منطقه‌ای دارند، و رژیم صهیونیستی دو مانع جدی برای نزدیکی ایران و ایالات متحده باشند. آنچه در این میان مهم است، جایگاه یگانه ایران از نظر نفوذ سیاسی و فرهنگی در منطقه خاورمیانه است. جایگاهی که آمریکا را بر آن داشته است که به‌رغم کارشکنی‌های متحدان خود در منطقه آن را به رسمیت شناسد و سعی در بهره‌گیری از آن در جغرافیای سیاسی منطقه کند.پ.ن: نمی دانم چرا تعداد نظرات کم شده است. آیا مشکل از بلاگفای محترم است یا قالب یا پست ها؟!مطالب مرتبط:مذاکره با آمریکا: عقلانیت سیاسی دیرهنگامدر جستجوی نرمش قهرمانانهتحریمها: تسلیم نظام سیاسی یا به زانو در آوردن کشورآینده سیاسی خاورمیانه چگونه خواهد بود؟
  • حیران

اقتصاد در زندگی روزمره (اصل عرضه و تقاضا)

چهارشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۲، ۰۵:۳۰ ق.ظ
اسم اقتصاد که می‌آید بسیاری از ما یاد تئوری‌ها و نام‌های عجیب و غریبی می‌افتیم که در اخبار و روزنامه‌ها دیده و شنیده‌ایم. واقعیت اما این است که اقتصاد علم پول در آوردن و پول خرج کردن است. بر همین اساس ما هر روز امور اقتصادی را بارها انجام می‌دهیم و کارهایمان جزئی از نظام اقتصادی کشور را شکل می‌دهد. اینجا قصد دارم با همین نگاه به اقتصاد، کاربرد یکی از تئوری‌های مرسوم اقتصادی را در زندگی روزمره توضیح دهم. این تئوری به اصل عرضه-تقاضا (Supply-Demand) معروف است. بر اساس اصل عرضه و تقاضا، در یک بازار رقابتی قیمت نهایی یک کالا یا خدمت را میزان عرضه آن یا مقدار تقاضای مشتریان تعیین می‌کند. با توضیح این اصل اقتصادی، به نتایج ساده ولی کاربردی آن در زندگی می‌رسیم. منظور از بازار رقابتی بازاری است که در آن عوامل عرضه و تولید در انحصار فرد یا گروه خاصی نیست. در این شرایط قیمت نهایی یک کالا یا خدمت تابع سازوکارهای بازار است و هیچ از مشتریان یا فروشندگان نمی‌توانند در آن تاثیر قابل توجهی بگذارند. از همین جا می‌توان به مزیت خرید در بورس‌های موجود در هر شهر پی برد. این نوع بورس‌ها از نوع بازار رقابتی محسوب می‌شوند و در آن فروشندگان نمی‌توانند قیمت‌های بالا و دور از ذهن را روی کالاها بگذارند. خرید از این گونه مراکز با توجه به رقابت بازار به قیمت واقعی نزدیک‌تر است.در اصل عرضه و تقاضا، مفهومی به نام تعادل را زیاد استفاده می‌کنند. تعادل به این معنی است که عرضه و تقاضا با هم برابر است. در این صورت قیمت یک محصول یا خدمت ثابت می‌ماند و افت و خیز چندانی ندارد. یک مدل خاص از گوشی را در نظر بگیرید. اگر تعداد تقاضای آن مدل 10 گوشی در سال باشد و به همین مقدار هم تاجران گوشی به کشور وارد کنند، قیمت نهایی محصول به تعادل رسیده است. در این شرایط توان خرید مشتری  و انتظارش از قیمت یک محصول، با کشش عرضه‌ی آن و توقع فروشنده از سود یکی می‌شود و قیمت در یک مقدار بهینه ثابت می‌ماند.حال اگر تقاضا یا عرضه با هم برابر نباشد، قیمت دستخوش تغییر می‌شود. چنانچه اگر تقاضا برای کالایی بیشتر از عرضه آن باشد قیمت بالا می‌رود. در این صورت فروشندگان و تولیدکنندگان با درخواست بیشتری از یک کالا مواجه هستند و می‌توانند با سود بیشتر و بالتبع قیمت بالاتر جنس یا محصول خود را بفروشند. در زندگی روزمره از این اصل می‌توان به نفع خرید مناسب بهره برد. مثلاً در شروع یک فصل چون تقاضا برای خرید لباس‌های فصلی زیاد است، لباس‌ها گران‌تر از پایان فصل عرضه می‌شوند. به همین دلیل است که اکثر فروشندگان لباس در پایان فصل‌ها حراج می‌گذارند و قیمت‌ها را می‌شکنند. اگر خواستید کالاهای فصلی مثل لباس بخرید اواخر هر فصل بهترین زمان خرید است. به همین ترتیب وقتی یک مدل جدید گوشی وارد بازار می‌شود چون مشتری زیاد است گران‌تر است و به تدریج از قیمت ابتدایی آن کاسته می‌شود.حال اگر تقاضا برای یک کالا کمتر از عرضه‌ی آن باشد، قیمت‌ها کاهش می‌یابد. چرا که عرضه‌کنندگان کالای خود را به اندازه کافی نمی‌فروشند و حاضرند با قیمت کمتر آن را به پول تبدیل کنند. با بهره از این اصل، وقتی در یک پاساژ یا بورس هستید مغازه‌های طبقه همکف یا مغازه‌های بسیار شلوغ را رها کنید. اگر سری به طبقات زیرزمین یا طبقات بالایی بزنید، با قیمت‌های کمتری مواجه می‌شوید. به این علت که آن‌ها مشتری کمتری دارند و باید شب با دست پر پول به خانه برگردند. پس حاضرند بیشتر با شما راه بیایند و جنس‌ها را ارزان‌تر حساب کنند. در این جور مغازه‌ها بیشتر هم می‌توانید چانه بزنید و تخفیف بیشتری بگیرید.به همین نسبت، با استفاده از اصل عرضه و تقاضا می‌توان خریدهای مناسبی داشت. کافی است به یاد داشته باشید که قیمت یک کالا تابعی از  مقدار کالای عرضه‌شده در بازار و درخواست مشتریان برای خرید آن است. با به یاد داشتن همین نکته ساده می‌توانید در زمان مناسب کالایی را با قیمت خوبی بخرید و از دانستن و به کار بردن یک اصل اقتصادی خشنود باشید.
  • حیران

رویای روز بدون طلاق

دوشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۲، ۱۰:۱۵ ق.ظ
تیترهای روزنامه ها چندان برایم جالب نیستند. اکثرشان حاوی خبرهای ناگواری و مشکلات اقتصادی و سیاسی هستند که کشور یا دنیا با آن ها دست به گریبان است. امروز اما تیتری را در صفحه اول همشهری دیدم و از دیدنش خوشحال شدم. تیتری با این عنوان: روز بدون طلاق. اولش فکر کردم در شهری یا جایی از ایران روز بدون طلاق ثبت شده است. برای همین خوشحال شدم. اما به متن زیرش که دقت کردم متوجه شدم امروز را در تقویم به نام روز بدون طلاق ثبت کرده اند. یعنی امروز قرار نیست در هیچ دفترخانه رسمی، طلاقی ثبت شود.  واقعیت آن است که طلاق در ایران، به پدیده‌ی شایعی تبدیل شده است. کافی است هر کدام مان به اقوام و نزدیکان خود نگاه کنیم و در بین شان به آنهایی بر بخوریم که گرفتار طلاق شده اند. آمارهای ثبت احوال هم حاکی از افزایش نرخ طلاق در کشور است. در ابتدای دهه 80 نرخ طلاق 0/95 در هر هزار نفر بوده است و در آخر این دهه به 1/17 رسیده است. در اینجا نمی خواهم علل و زمینه بروز این افزایش طلاق را نام ببرم. فقط می دانم که طلاق دارای وجوه فردی و اجتماعی بسیاری است. هم در ریشه ها و هم در پیامدهایش. پیامدهایی فراتر از ابعاد زمانی. طلاق آنقدر شوم است که نسل ها را درگیر خود می کند و منابع جامعه را تلف می کند.  طلاق زنجیره ای از حوادث به هم پیوسته است که برای همیشه زندگی قربانیان خود را دگرگون می کند. ای کاش روزی بیاید که واقعا، و نه با بخشنامه و دستور، روزی بدون طلاق داشته باشیم. روزی که در آن آدم ها به جای جدایی، به وصال بیاندیشند و به جای کودکان طلاق ، کودکان عشق را تحویل جامعه دهند. آن موقع چقدر افتخار و خوشحالی دارد که تیتر روی صفحه اول روزنامه ها روز بدون طلاق باشد.
  • حیران

بطالت کار و ملالت زندگی

شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۲، ۰۶:۰۴ ق.ظ
کاری که من دارم یک کار نیمه دولتی است. درست به همان نسبت هم دچار آفاتی است که دولت به طور معمول با آن رودر رو است. ظاهر کارها خیلی شیک است. پروژه است و طرح و تولید. اما به واقع کارها تهی از معنا و بی بهره از فایده هستند. آدم ها کارهایی را انجام می دهند که به آنها اعتقاد چندانی ندارند. همه چیز گویی در یک هدف خلاصه می شود و آن هم رضایت مدیر بالایی است. بر همین اساس حداقل باید حواست باشد که با مدیر بالایی مخالفت نکنی و حرف روی حرفش نزنی. وقتی این هدف گسترده شود و خوب از بالا به پائین نگاه میکنی، می بینی در حال اجرای یک نمایش دلپذیر برای مسئولان رده بالای کشور هستی. با اینکه همه می دانند جزئی از این نمایش هستند نقش های خود را چنان جدی بازی می کنند که گویی در یک توهم جمعی فرو رفته اند یا دچار یک بیماری واگیردار شده اند. حالا من هم جزئی از این نمایش مضحک شده ام. باید سعی کنم نقشم را چنان خوب اجرا کنم که انگار همه چیز واقعی است. من هم باید یک جاهایی لبخند بزنم. یک جاهایی مثل یک قدیس خوب باشم و یک جاهایی مثل یک کلاه بردار خبیث. من اما هنوز به این شرایط عادت نکرده ام. وقتی کاری را انجام می دهم که می دانم بی فایده و مسخره است، هرگز نمی توانم تمام تمرکز و انرژی ام را رویش بگذارم. هر روز با دلخوری به سر کار می روم است و تعطیل که می شوم انگار آزادی دوباره ای به من داده اند. روزها برایم به دو قسمت تقسیم شده است. بخشی که سرکار هستم و باید ملالت و یکنواختی اش را تحمل کنم و بخشی که تعطیل می شوم و می توانم به تناسب نیازها و علائقم کارهای لذت بخشی انجام دهم. می دانم که مدت زیادی در این شرایط دوام نمی آورم. اگر زودتر تلاشی برای تغییر نکنم درست مثل یک فسیل می پوسم و کهنه می شوم. این اصطلاحی است که خود کارمندان اینجا هم درباره عاقبت شان می گویند. دوست داشتم آنقدر دل و جرئت می داشتم که مثل قهرمان فیلم فایت کلاب می رفتم و هر چه ته دلم بود رک و پوست‌کنده به مدیرم میگفتم و بعد هم با بی خیالی چند فحش آبدار می دادم و از اداره برای همیشه می زدم بیرون. آن وقت قیافه آن مدیر مفلوک و باقی کارمندان دیدنی بود. کاش اینقدر جسارت در من بود. آن موقع بود که به این اداره و طرح ها و ماموریت ها و مدیران و کارمندان بیچاره اش پوزخندی می زدم و خودم را از نمایشی که در آن بازی میکردم، بیرون می انداختم. اینطوری در واقعیت می توانستم نقشی را بازی کنم که خودم می خواستم. نقشی که درآن به کارم باور داشته باشم و از آن به قدر کافی لذت ببرم. پ.ن: راستش بنا نداشته ام و ندارم بیایم اینجا، شکایت کنم و غر بزنم. اما امروز صبح، سرکار، از چیزی دلخور شدم و آمدم حرف ها و درد و دلم را نوشتم. مطالب مرتبط حواست را جمع کن دیگر
  • حیران
معرفی رشته پزشکی از زبان دانشجوی پزشکییکی از مطالب پر بازدید این وبلاگ، راهنمای انتخاب رشته و تستی برای سنجش علائق و استعدادهای تحصیی و شغلی است. به همین مناسبت یکی از خوانندگان وبلاگ مطلبی درباره رشته پزشکی فرستاده است. ایشان خود، دانشجوی پزشکی هستند و همین مطلب شان را دقیق و مستند به مثال های واقعی کرده است. خواندن مطلب ایشان را به کسانی که علاقه مند به رشته پزشکی هستند توصیه می کنم. حتی اگر کسی از اطرافیانتان هم چنین قصدی دارد، این مطلب را بخوانید و برایش خلاصه اش را تعریف کنید.از کودکی دوست داشتم پزشک شوم. همیشه دنبال میکروسکوپ بودم برای دیدن جزییات بدن حیوانات وعلاقه‌مند به کتاب های علمی کودکان. وقتی دبیرستان رفتم علاقه زیادی به زیست‌شناسی داشتم و رشته‌ی تجربی را انتخاب کردم. فیزیک و ریاضی را هم با علاقه دنبال میکردم ولی زیست شناسی برایم دنیای دیگری داشت. نمی دانم لقب پزشک و دید مثبت دیگران به این رشته و جایگاه مثبت اجتماعی آن چقدر در تصمیم من نقش داشت ولی هرچه که بود علاقه قلبی ام را نمیتوانم انکار کنم. آن زمان تمایل زیادی به کاوشگری و آگاهی از قسمتهای مختلف بدن انسان داشتم و واقعاً از مطالعه دروس مربوط به بدن انسان لذت می بردم.کمتر در مهمانی ها وخوش گذرانی های خانوادگی و فامیلی شرکت می کردم و اغلب کتاب به دست بودم تا بتوانم رتبه خوبی در کنکور سراسری به دست بیاورم. فکر می کردم رویای کمک کردن به همنوعانم در کنار این لذاتم،تنها با ورود به این رشته میسر می شود.این مطلب را هفته ها پیش نوشتم ولی آن را امروز برای کسانی منتشر میکنم  که مثل من آرزوی ورود به این رشته را دارند، تا لااقل با آگاهی انتخاب کنند. قداست طبابت را نمی خواهم زیر سوال ببرم ولی بد نیست قبل از انتخاب این رشته شرایط کاری و تحصیلی آن را بدانید.این نوشته نظرات شخصی کسی است که علاقمند به طبابت بوده و هست واکنون در متن کار است.ابتدا بهتر است مراحل تحصیلی این رشته را در ایران به اختصار برای دوستان غیر پزشکم توضیح دهم.رشته پزشکی در ایران در مجموع بین هفت تا هفت و نیم سال از بهترین سالهای زندگی شما را می گیرد وپس از اتمام تحصیل، شما دارای مدرک دکترای پزشکی عمومی هستید،یعنی تازه در ابتدای کار!به طور کلی و به غیر از درنظر گرفتن یکی دو دانشگاه خاص، مراحل تحصیل شامل  4قسمت است:مرحله اول که از دو سال و نیم تشکیل شده، علوم پایه نام دارد که شامل دروس  کلی و غیر بالینی ومرتبط با سیستم های مختلف بدن انسان است.پس از طی این دوره،شما باید امتحانی کشوری با همین نام بدهید و نمره حد نصابی را برای ورود به مرحله بعد بگیرید.خوان دوم فیزیوپاتولوژی نام دارد که شامل مطالعه بیماریهای طب داخلی است و درسهای آن معمولا بصورت فشرده و هر درس طی دو هفته ارائه میشود که در پایان هر دوره امتحان همان درس هم گرفته میشود.پس از این دوره شما وارد دوره کارآموزی یا استاجری می شوید که شامل وارد شدن به بخش های مختلف و سر و کله زدن با بیماران و مثلا کار یاد گرفتن است و نهایتا هم خوان آخر که شامل دوره کارآموزی یا اینترنی است که باید حسابی ورزیده شوید!!ازهمان زمان علوم پایه، مانند خیلی از رشته های دیگر بسیاری از واحدهای درسی هیچ ارتباطی به رشته شما ندارند و این دوره می تواند خیلی  خیلی خلاصه تر و محدود به درس هایی مثل فیزیولوژی،بیوشیمی و پاتولوژی باشد. نقدی که بر این دوره دارم این است که درس های بی فایده  وخسته کننده زیاد است و کسی نیست که یک کلام شما را راهنمایی کند چه طور باید این کتاب های حجیم را به خاطر مبارک بسپارید. ناسلامتی شما از دبیرستان وارد دانشگاه شده اید و حداکثر حجم کتاب هایتان 300- 400 صفحه بوده که تازه خط به خطش به شما تدریس می شده!ازمزایای دیگر این دوره!! سرازیری موجهای امید از سوی سال بالایی ها و اساتید محترمی است که روزگاری در جایگاه شما بوده اند و ماشاءالله یکی از دیگری راضی تر!دوره فیزیوپاتولوژی شامل مباحث مهم و سرنوشت سازی در تعیین سرنوشت سواد شماست و دوره سختی از جهت حجم بالای مطالعات و زمان محدود است. در این دوره شما را با هاریسون تنها می گذارند.البته اساتید با روحیه و روحیه دهنده در تمام مراحل کار شما را همراهی می کنند. نگران نباشید!دوران استاجری دورانی است که من واقعا شوق زیادی برای ورود به آن داشتم ولی این شوق و ذوق دیری نپایید!از آنجا که شما در این مرحله در سلسله مراتب پزشکان و متخصصان کف! و در پایین ترین مقطع محسوب می شوید،توقع احترام از کسی نداشته باشید.این دوره دوره آزمون و خطاست و حرف شنیدن از اسااتید محترم و رزیدنت ها و خدمه و کارکنان بخش که چه قدر کند هستید و دست و پا گیر!اساتید باحوصله هم که وقتی برای آموزش شما ندارند. تعداد انگشت شماری از اساتید و رزیدنت ها پیدا میشوند که حال آموزش دادن داشته باشند.بیمارستان های دولتی این قدر شلوغ و پرمراجع است که دیگر وقتی و وجدانی!برای دردسر آموزش دادن شما نمی ماند!در این قسمت هم خودتان هستید و دنیای مطلب! در این دوره هم مثل دوران قبل،تنهایی و حجم بالای مطالب  عناصر مشترکی هستند که دست از سر شما برنمی دارند.بطور خودمانی،اوضاع مثل دوران کنکور است.تنهایی شما با کتاب پر می شود و حالا حالا ها از تفریح و جمع های خانوادگی و زندگی عادی محرومید!در این دوره به دلیل حجم بالای مطالب نیاز به مطالعه زیادی دارید و امان از روزی که بر بالین بیماری سوالی از شما بپرسند که جوابش را نمی دانید یا فراموش کرده اید. سیل "تو هیچی نمیشی!" بر شما سرازیر می شود و نمی دانید چه حس بدی است که فکر کنید همه وقتتان را روی چیزی می گذارید که نتیجه مطلوب را هم از آن نمی گیرید.راستش من قبل از کنکور اعتماد به نفس بالاتری داشتم،ولی حالا از ترس این برخوردها حتی اگر جواب سوالی راهم بدانم،کمتر لب به سخن باز میکنم!پس از طی این دوران شیرین،به ماه عسل داستان می رسیم!کلیه دروس استاجری و فیزیوپاتولوژی در امتحان کشوری پره اینترنی یا پیش کاروزی مورد سوال قرار میگیرد ومجوز ورود به مرحله بعد،کسب حد نصاب مجدد است.با کسب مجوز، آغوش های گرمی انتظار شما را می کشد و این دوران باشکوه و خاطره انگیز آغاز می شود!همچون دوره های قبل،عزت و احترام و درک و شعور و شخصیت شما برای کمتر کسی اهمیت دارد و در این دوره مسئولیت خطیر پرونده نویسی و انجام خرده فرمایشات بالا دستی ها بر عهده شماست!در این دوره  شما موظف به اقامت شب هایی از هر ماه،حداقل 8وحداکثر 15،در هتل پاویون! هستید و بسته به بخش مربوطه،رسیدگی به بیماران و ویزیت آنها در مرحله اولیه و پیگیری ها بر عهده شماست. در این دوره که من آن را بدترین دوره می دانم، بی خوابی و خستگی و قدرناشناسی کادر درمانی و بالا دستی ها و عزت و احترام ملت شریف! از مهم ترین معضلات است و هرکس به بهانه حجم بالای کار خود را به مجاز به انجام هر رفتاری و به زبان آوردن هر سخنی می داند و شما که با اهرم نمره تحت فشار هستید،مجبور به صبر و سکوت در برابر این گونه رفتارهایید.من فکر می کردم این دوره به من کمک می کند تا بتوانم تجربه ای کسب کنم و به هم نوعانم بیشتر خدمت کنم ولی در عمل می بینم نظام آموزشی پزشکی به حدی ضعیف است که مدام به فکر درست بودن پرونده ها از دیدگاه قانونی هستند تا کار یاد گرفتن شما و سلامت بیمار.شما بیشتر در نقش یک میرزابنویس بله قربانگو هستید تا یک پزشک.دوستانم نمی خواهم شما را بترسانم ولی محیط بیمارستان و مجموعه علوم پزشکی، محیطی سرشار از بی نظمی است که اثر این فشار و بی نظمی ها،بر روح و روان و سلامت کادر درمانی به وضوح مشخص است. نمی گویم همه بداخلاق و عنق اند ولی خود شماهم وقتی پس از 18-19ساعت کار و سر وکله زدن با بیمار  و همراه و آقا بالا سرها تازه می خواهید چشم روی هم بگذارید و استراحت کنید،باید با تماس تلفنی که فلان بمار فلان مشکل را دارد از خواب بیدار بشوید، خیلی باید شکیبا باشید که بتوانید برخورد شایسته ای با پرسنل و بیمارتان داشته باشید.قبل از انتخاب رشته خوب فکر و تحقیق کنید. این رشته سال به سال سخت تر می شود و مسئولیتش بیشتر و شما هر سال خسته تر از سال قبل. ضمنا شما با جان مردم سر و کار دارید،گاهی سلامت روان آنها و پاسخ به درمانشان به رفتار و نوع برخورد شما وابسته است.خوب  چشمانتان را باز کنید و ببینید آیا تحمل این همه مشقت و تعهد و مسئولیت را دارید؟ اگر این راه را بروید و خوب نباشید اول به خودتان و عمر و جوانی تان خیانت کرده اید و بعد به بیمارانتان.من هنوز پزشکی را دوست دارم ولی حقیقتا آرمانها و تصوراتم فراتر از چیزهایی است که با آنها مواجهم.مطالب مرتبط:تست سنجش علائق شغلی و تحصیلی هالندچه رشته ای برای من مناسب است؟ (راهنمای انتخاب رشته)
  • حیران
سفر اخیر رئیس جمهور و هیئت همراه به نیویورک، دستاوردهایی را به همراه داشت که به همین سبب از سفرهای قبلی روسای جمهور ایران به ایالات متحده، متفاوت بود. دیدار غیر رسمی آقای ظریف با جان کری، وزیر امور خارجه آمریکا، و مذاکره تلفنی دقیقه 90 آقای اوباما و روحانی از جمله رخدادهای متفاوت این سفر بودند. این اتفاقات ناشی از رویکرد متفاوت ایران در سیاست خارجی است و به همان میزان  واکنش های متفاوتی از جانب گروه های سیاسی درباره آنها ابراز شده است. این رویکرد متفاوت و واکنش های نسبت به آن قابل تامل هستند. ایران در عرصه بین الملل سال هاست که خط قرمزی به نام مذاکره با آمریکا داشته است. این خط قرمز تابویی بود که آقایان هاشمی، خاتمی و احمدی نژاد از پس شکستن اش بر نیامدند. اما به یک باره رودروریی با مسئولان آمریکایی از کاری غیر مجاز و زشت به تاکتیکی درآمد که هوشمندی و انعطاف پذیری ایران را نشان می دهد. سوال این است که به راستی بر چه مبنای عقلی یا حتی دینی مذاکره و رابطه با ایالات متحده می توانست خط قرمز ایران باشد؟ آیا جز این است که پیامبر با یهودیان مذاکره می کردند و بارها با آنان پیمان بستند؟ جز این است که مشرکان رودردو با پیامبر و اصحابش مذاکره می کردند؟ آیا حالا نباید اذعان کنیم که خط قرمز رابطه با آمریکا پیش از مبنای دینی، فرصتی برای تبلیغ و آوازه گری عده ای بوده است؟ و بیش از آنکه برای ما منافع داشته باشد، مایه خسارت و زیان اقتصادی و سیاسی ما شده است؟ بر مبنای عقل هم می توان با کسی دشمن بود و مواضعش را نپذیرفت، اما با او رودررو شد. مذاکره هیچ وقت به معنای عدول از ارزش ها یا تسلیم نیست. مذاکره فقط به معنای تبادل دیدگاه هاست و می تواند به توافقی ختم شود یا نه. کدام معیار عقلی می پذیرد که دهان ها را بست و گوش ها را گرفت و دم از عقلانیت زد؟ چرا آرمان ها و ارزش های انقلاب اسلامی را باید این مقدار تقلیل داده باشند که معادل ارزشی بودن به ترشرویی و قهر با دنیا تعبیر شود؟ در این میان کسانی که خود را انقلابی می نامند از این دیدارها و گفتگوها به شدت عصبانی هستند. عده ای از اینها حق دارند. سال هاست که نظام در تبلیغات رسمی و غیر رسمی خود مبارزه اش با آمریکا را نشانه قوت خود می شمارد. برای بسیاری از آنان مسجل شده است که باید جنگید تا آمریکا را سرنگون کرد و بعد هم اسرائیل را، تا در آخر به آرمان هایشان برسند و اسلام در دنیا پیروز شود. نگاهی که در دنیای پیچیده امروز ساده انگاری است و نتیجه اش انزوای ایران و قهرش با دنیا بوده است. عده ای هم برای رفع و رجوع این تغییر مواضع، آمریکا را مشتاق گفت و گو اعلام میکنند. اینان گفتگوی وزاری امور خارجه را به درخواست جان کری تطهیر می کنند و تماس اوباما را با تلفن ایشان بلامانع می دانند. نگاهی که به روابط دیپلماتیک مثل روابط بچه ها نگاه می کنند. گویی آنها هستند که پا پیش گذاشته اند و دارند منت می کشند. ایران اما آنقدر قدرتمند است که تعیین می کند گفتگو کند یا نه! یا جواب سلام مقامات آمریکایی را بدهد یا نه! به نظرم هر دو این مواضع از یک جای کار می لنگند. اینان دنیا را بسیار ساده می بینند و بر مبنای همین ساده انگاری انقلابی گری و تندروی را معادل ارزش ها و اصول خود می شمرند. شاید اگر بسیاری از اینان آنقدر تاریخ می دانستند و مطالعه داشتند که دنیا را بشناسند، هر گز این چنین موضع نمی گرفتند. اگر بسیاری شان که آگاهانه بر طبل انقلابی گری می کوبند دست شان به جایی بند نبود و پروژه های میلیاردی و ملی نداشتند، هرگز بیرون گود نمی نشستند و به اقدامات اخیر دولت خرده نمی گرفتند. حالا آیا وقت آن نیست که بساط این ساده انگاران یا تندوران احساساتی و برکنار از تعقل از سیاست خارجی ایران برچیده شود؟ شاید زمان آن رسیده است که با عقلانیت و در عمل ارزش هایمان را اثبات کنیم و نه با شعار و فریادهای بلند و خشمگین... پ.ن: به این لینک نگاه کنید. مقاله ای از یک روزنامه اسرائیلی است. حرف هایش شبیه حرف های رسانه ملی و برخی سایت های داخلی درباره مواضع اخیر سیاست خارجه آمریکا است. به نظرتان این شباهت عجیب نیست؟ مطالب مرتبط: در جستجوی نرمش قهرمانانه معضلات و چالش های تفکر سنتی سئوال اساسی برای تعیین سرنوشت مذاکرات هسته ای!
  • حیران

اتمام اولین کار ویرایش کتاب

چهارشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۲، ۰۹:۵۴ ق.ظ
بالاخره ویرایش اولین کتابی را که به من سپرده بودند تمام کردم. کتاب درباره مبانی مهندسی مخازن نفت و گاز بود و استاد یکی از دانشگاه های معتبر مولفش بود. کتاب را ابتدای خرداد به من تحویل دادند و بعد از  4 ماه توانستم ویرایشش را تمام کنم. متن کتاب پر از اشتباهات املایی و زبانی بود. اینکه می گویم به معنی اشتباه در نوشتن است، نه اینکه کتاب بیان خوبی نداشته باشد یا روان نباشد. واقعا تاسف آور است که کتاب یک استاد دانشگاه، با مدرک دکتری، این چنین از آب در می آید. فکر میکنم مولف حتی یک رمان خوب هم در عمرش نخوانده است یا حتی آنقدر در نوشتن تمرین نداشته است که درست نویسی را رعایت کند. کتاب مجموعه ای از تالیف و ترجمه بود. آنجاهایی که ترجمه بود پر از گرته‌برداری و ترجمه های غلطِ کلمه به کلمه بود. آن قسمت هایی هم که از خود نویسنده بود، کپی از جزوه های درسی دانشجویانش بود. به همین علت آشفته بود و نظم و ساختار نوشتاری نداشت. ویرایش این کتاب را در دو سطح زبانی و صوری انجام دادم. به این معنی که هم املاء، کلمات به‌کار رفته و ساختار جملات را دستکاری کردم و هم علائم سجاوندی و ظاهر کتاب را. سعی کردم تا حد ممکن است متن کتاب ساده شود و خواننده حواسش به فهم مطالب علمی کتاب باشد. بسیاری از جملات بلند و تودرتو را کوتاه کردم و در بعضی جاها هم مجبور به بازنویسی متن کتاب شد. همچنین واژه های تخصصی را با کلمات ساده تر جایگزین کردم تا کاربرد و فهم شان آسان تر شود. کل این کارها نزدیک به 60-70 ساعت از من وقت گرفت. با همه اینها، این فکر که دانشجویی که کتاب را در دست میگیرد آن را راحت تر می خواند و بهتر می فهمد برایم حس خوبی است. با اینکه از نظر مالی ویرایش سهمی بسیار ناچیزی در درآمدم دارد همین حس، محرک من در جدی گرفتن کار بوده است. علاوه بر این، از این کار درباره زبان فارسی، ساختارها و اصول نگارش آن بسیار آموختم و امیدوارم این آموخته ها قبل از هر چیز قلم خودم را بهبود دهد و در مرحله بعد برای بهبود زبان نوشتاری فارسی به کار رود.
  • حیران