در حیرت

خصوصی 20

چهارشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۱، ۰۸:۳۶ ق.ظ
مطلب ادامه رمز دار است و کاملاً شخصی است. چهارشنبه 30 اسفند 91 امروز آخرین روز سال 91 است. ساعت دو و نیم بعد از ظهر هم لحظه تحویل سال. دیشب تا ساعت 3.30 بیدار بودم. بیدار بودم و غصه دار. غصه ای که از جانب کسی که دوستش داشتم بهم تحمیل شد. مدت هاست که دیگر در رابطه ام با فاطمه جز اتهام و غم و محکومیت چیزی نیست. نمی دانم چرا این شده جزای دوست داشتن. گویی همه چیز یک طرفه شده. من برایش آرزوی خیر میکنم و دعایش میکنم، او من را به عادل ترین می سپارد و محاکمه میکند. او خداحافظی میکند و من شب بخیر میگویم. او محاکمه می کند و من نه حق دفاع دارم و نه حتی می تونم از خودم بگویم. حتی وقتی از غصه و دل تنگی ام می گویم متهم می شوم به اینکه چرا از خود گفتی! واقعا مانده ام که فاطمه چطور فاطمه ای شده است!؟ فکر کردم اگر کمی بگذرد و فشار رویش کم باشد اوضاع را واقعی تر میبیند و شاید بشود همان فاطمه ی مهربان قبلی. همان که می توانست خودش را جای دیگران بگذارد و از او بسیار آموختم. اما هر روز که می بگذرد من اتهامات بیشتری پیدا می کنم و حکمم سنگین تر می شود. بدبینی و اتفاقات و حرف های گذشته دیوار بلندی را بین من و او کشیده است. من حتی برایش گشتم تا امروز را برایش پیامک قشنگی بزنم. که نشان بدهم هنوز در قلبم جای دارد و بی او دلخوشی برایم نمانده است. هر روز من اما خردتر می شوم و واکنشش نسبت به من شدیدتر. خودم زیر بار حسرت و غصه دارم خرد می شوم و فاطمه هم نه تنها همراهم نمی شود تا بتوانیم کاری کنیم یا بسازیم فشار بیشتری به من وارد می کند. دیروز تمام روز را خوابیده بودم. فکر میکنم حالات افسردگی سراغم آمده است. به قول فاطمه دل مرده دارم می شوم. ای کاش به جای همه انتقادها و اتهامات می آمد و نمی گذاشت همین نیم جان هم از دست برود و بمیرم. ای کاش او نوش داری پس از مرگ نباشد. ای کاش می دانست این درد کشنده را درمان هنوز اوست. ای کاش... نمی خواهم سال نو را هم با حسرت شروع کنم. دیشب چهار شنبه سوری بود و من همه کینه ها و دلخوری هایم از دیگران را در آتش سوزاندم. حسرت هایم اما هنوز درونم می جوشد. می خواهم سال را با دعای خیر برای عزیزانم شروع کنم. با دعا برای فاطمه که دلش شاد باشد و در کار و درسش موفق. دعا برای مادر عزیزم که سلامت باشد. برای پدرم. برای سمیرا. برای صبا. برای مرتضی و تمام دوستانم. می خواهم به جای نا امیدی و غصه با تظاهر به امید وارد سال جدید شوم. امید به ادامه تحصیل. به عاشقی و نیروی برترش. به شادمانی و رشد. به خوبی و خیر. حالا اولین ساعات سال جدید است. می خواهم امسال را مصمم تر باشم و بیشتر پیگیر اهداف و آرزوهایم. می خواهم اجازه ندهم در این سال کسی خرد یا تحقیرم کند. می خواهم بزرگتر شوم و بخشنده تر. می خواهم بیشتر به فکر فقرا باشم و نیازمندان. از خود فراتر روم و همچنان که عشق به فردی را در سال پیش آموختم امسال عشق به انسان های دیگر را بیاموزم. می خواهم بیشتر بیاموزم و بیشتر خوش باشم. می خواهم تجربه های غنی تر داشته باشم. بیشتر سفر کنم و بیشتر فیلم ببینم. اندکی کمتر عجله کنم و درنگی درباره خودم و کارهایم داشته باشم. شاید هر روز، هر هفته یا هر ماه.کمتر گناه کنم و دل کسی را نشکنم. به دیگران محبت بیشتری کنم و صداقت و مهربانی را جایگزین کبر و دورویی کنم. امسال برایم سال مهمی است. تکلیف کار و درس و زندگی ام را امسال مشخص خواهم کرد. برای همین از خدا می خواهم سال بعد در چنین لحظاتی حسرتی بر دلم نباشد و هم او و هم خود از زندگی، از زنده ماندم و از بودنم در این دنیا راضی باشم. از او می خواهم غصه هایم را به شادی و سرور مبدل کند و راه شکوفایی را برایم هموار. از او می خواهم پدر، مادر، خواهر، داماد و خواهر زاده ام را در پناه خودش حفظ کند. از او می خواهم آن کس را به او دل دادم  را شاد و موفق گرداند. دلش را از گزند نامردمی ها و بی مهری ها حفظ کند و روحش را صیقل دهد. امروز می خواستیم بعذ از سال تحویل برویم خانه مادر بزرگم. برای نوعید فوت همسرش. اما فهمیدیم که رفته است سر خاک ان مرحوم. اصلا برای این تهران ماندیم که برویم خانه ایشان. فردا ظهر قرار است بروم اراک. خیلی وقت است که پدربزرگم را ندیده ام. پیر است و فکر میکنم وظیفه دارم تا هست ببینمش و قدرش را بدانم. امشب نشستم و فیلم فلایت را دیدم. فیلمی درباره اراده آدمی و تقدیر خداوند و آزادی او از قید و بند بود. زیبا بود و خوشم آمد. فکر میکنم همه ما آدم ها در قید و بندهایی هستیم که نیاز داریم روزی از بندشان آزاد شویم. پرواز کنیم و به رهایی واقعی برسیم. شاید خداوند همه مان را روزی در موقعتی قرار دهد برای این رهایی. بقیه اش انتخابش با خود ماست. که چه کنیم. اتاقم هنوز نا مرتب است. عصر فاطمه پیامک زد که بگو مادرت همین امشب زنگ بزند.پیامکش را دیر دیدم. وقتی دیدم تمام خیالات و فکرهایی که برای کنار امدن با نبودن او و آرزوهایم برای بودن با او در ذهنم مرور شد. خاطرات و سختی هایمان جلوی چشمم آمد. بعد پیامک دیگری داد که من اشتباه کردم و بی خیال شو. به او گفتم. باید ببیند می توانیم با هم بسازیم و ترمیم کنیم رابطه مان را یا نه. او گفت نمی داند و بعد هم گفت نمی خواهد فکر کند. نمی دانم چرا این طور میکند. دوست دارم این بار نه از روی احساس بلکه عاقلانه با هم باشیم. من فکر میکنم ادامه این رابطه یک فرصت و یک ریسک است. ریسکی که قبولش فقط از جانب عشق بر می آید. من خوب می دانم ما گذشته خوبی نداشته ایم. بعضی ضعف های من و او کار را به بد جایی کشاند. اما اگر قرار است ادامه دهیم باید بخواهیم که احترام و اعتماد را دوباره بر قرار کنیم. باید به خود و ضعف هایمان واقف باشیم و به هم تیکه کنیم برای رفع شان. این جز از عشق بر نیم آید. برای همین می خواهم خوب فکر کند. دور از فشار و افسردگی که مدت هاست گزیبان هر دویمان را گرفته است.
  • حیران

ذهن مهندسی در علوم انسانی

سه شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۱، ۰۲:۴۳ ب.ظ
در سال‌های اخیر تعداد قابل توجهی از فارغ التحصیلان رشته‌های مهندسی برای ادامه تحصیل در مقاطع بالاتر وارد رشته‌های علوم انسانی شده‌اند. چنین روندی موافقان و مخالفانی دارد که هر کدام به نحوی به موضوع نگاه می‌کنند. دوست عزیزم، آقای محمد رضا اسدی، در وبلاگ خود مطلبی منتشر کرده اند که در آن پیامد ورود مهندسان به علوم انسانی را غلبه ی نگاه کمی، شی‌ء گرا و سلطه گر آنان در موضوعات پیچیده انسانی دانسته اند. مطلب کوتاه زیر نگاه دیگری به این موضوع است. ------------------------------ یکی از اهداف اصلی آموزش و پرورش مدرن، از دوره‌ی ابتدایی تا دبیرستان، آموزش مهارت تفکر انتقادی به دانش‌آموزان است. تفکر انتقادی به نوعی تفکر هدفمند، ساختاریافته و عاری از خطا گفته می‌شود که از طریق آن می‌توان از مقدمات درست به نتایج صحیح رسید. تفکر انتقادی مهارتی فراتر از منطق است و ذهن فرد را برای مواجهه با مدعیان حقیقت آماده می‌کند و در عین حال به او این توانایی را می‌بخشد که به طریقی درست استدلال کند و سره را از ناسره تشخیص دهد. متاسفانه، چنین مهارتی در آموزش و پرورش ایران آنچنان که باید مورد توجه قرار نگرفته است. هر چند در  دهه‌ی اخیر، در تغییر کتب درسی، رویکرد انتقادی به دانش مد نظر قرار گرفته اما برای نهادینه شدن آن در آموزش و پرورش سال‌ها زمان نیاز است. در این میان اما، در دروسی مثل ریاضیات وهندسه چون با اثبات و استدلال سرو کار دارند به تدریج مهارت تفکر انتقادی به دانش آموزان منتقل می‌‌شود و ذهن آنان را برای تحلیل و تفکر نظام بند آماده می‌کند. همین نقطه‌ی قوت ورود فارغ التحصیلان مهندسی به علوم انسانی است.کسانی که سال‌ها در دبیرستان و دانشگاه حل مسئله کرده‌اند، ذهنی آماده برای ورود به حوزه‌های دیگر دارند. آنان نوع درستِ تفکر و استنتاج را آموخته‌اند و برای همین با دانستن مقدمات علوم دیگر می‌توانند راه خود را پیدا کنند. از این زاویه ورود مهندسان به علوم انسانی نه تنها هراس‌انگیز یا اشتباه  نیست، بلکه به دلیل توانایی ذهنی آنان می‌تواند موجب شکوفایی علوم انسانی و بیرون آمدن آن از فضای تقلید و تکرار شود.
  • حیران

در پناه مرگ: نقدی بر فیلم "پله‌ آخر"

دوشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۱، ۱۰:۰۳ ق.ظ
توجه: این یادداشت ممکن است همه یا قسمتی از داستان فیلم را بر ملا کند.در پزشکی مرگ را توقّف فعالیت‌های اعضاء اصلی بدن آدمی تعریف می‌کنند. قلب و مغز دو عضو اصلی بدن هستند که با اختلال و توقف در کار آن‌ها مرگ رقم می‌خورد. توقف اولی مرگ را تمام و کمال سبب می‌شود و از کار افتادن دومی، مرگ مغزی را موجب می‌شود که حالتی بیش از حیاتی گیاهی نیست.اما اگر به انسان به چشم موجودی متشکل از جسم و روح نگاه کنیم، مرگ پدیده‌ای شگفت انگیزتر و پیچیده‌تر می‌شود. آن‌گاه در می‌یابیم که آنچه در مرگ از دست می‌رود روح است و بعد از آن فقط جسمی شبیه تمام اشیای دیگر باقی می‌ماند.فیلم "پله‌ی آخر" فیلمی درباره‌ی مرگ با نگاه دوم است. شخصیت اصلی فیلم خسرو، مردی از طبقه مرفه جامعه، است. او تحصیل‌کرده است و ظاهراً با همسرش زندگی خوبی دارد. اما روح نا آرامی دارد و این را می‌توان از دقت وسواس گونه‌اش به ابعاد ساختمان‌ها و از لذت نبردنش از زندگی دانست. حتی زندگی خصوصی‌اش آنقدرها شاداب و با نشاط نیست. او آدمی است محافظه کار با یک زندگی روتین و یکنواخت.جریان فیلم، با دو اتفاق به ظاهر کوچک تغییر می‌کند. درد جسمی خسرو او را وادار به مراجعه به پزشکی از نزدیکانش می‌کند و وی برای او تشخیص سرطان و مرگ زود هنگام را می‌دهد. تشخیصی که بعدتر متوجه می‌شویم بیشتر آرزوی آن پزشک بوده است تا نظر تخصصی‌‌اش. دیگر اینکه واکنش همسرش به یک تصنیف او را متوجه عشقی قدیمی در زندگی همسرش می‌کند.او همان روزی که خبر مرگ قریب الوقوع ناشی از سرطانش را می‌شنود، به محله دوران کودکی‌اش باز می‌گردد. اسکیت و تکه‌ای پارچه می‌گیرد و به خانه می‌رود. شاید به عنوان آخرین یادهای خوشی که برایش باقی مانده است. اسکیتی به نشانه‌ی بازی لذت بخش دوران کودکی‌اش و پارچه‌ای شبیه به چادر نماز مادرش که روزگاری در پناهش آرامش می‌یافت. مرگ او اما بسیار ساده رقم می‌خورد: خسرو روی پله آخر خانه‌اش می‌افتد و می‌میرد. مرگی که ناگهانی بود و تا انتهای فیلم هم علت واقعی‌‌اش را نمی‌تواند فهمید.اینجاست که اهمیت نگاه متفاوت فیلم به مرگ را می‌توان دریافت. خسرو قبل از آنکه به واسطه‌ی علتی خاص بمیرد، تسلیم مرگ می‌شود و آن را می‌پذیرد. به همین دلیل است که آگاهی از مرگش را دارویی می‌داند که آرامش و اطمینان را به او می‌بخشد و پس از آن از رنج و استرس‌های جاری زندگی رهایی می‌یابد.علاوه بر نگاه خاص فیلم، نوع روایتگری‌ آخرین فیلم "علی مصفّا" هم در سینمای ایران خاص و بدیع است. فیلم روایتی غیر خطی و پیچیده‌ دارد که با تغییر پی‌درپی در زاویه‌ی دید و لحن روایت، داستان آن را پرکشش و پرتعلیق می‌کند. چنین روال پیچیده‌ای با بازی خوب "لیلا حاتمی" و "علی مصفا" کامل می‌شود تا بتوان فیلم را جزء فیلم‌های مطرح سینمای مستقل ایران دانست."پله آخر" از معدود فیلم‌های سینمایی ایرانی درباره مرگ است. فیلمی که، با نگاهی حاصل از یکی دو رمان معروف درباره‌ی مرگ، هم می‌توان آن را اثری روشنفکرانه به حساب آورد و هم، با درونمایه‌ی طنز در لحظات تلخ و نوع روایت‌اش، فیلمی عامه پسند است. از ان گذشته، "پله‌ی آخر" از فیلم‌هایی است که ارزش دو بار دیدن را دارد، بدون آنکه از دیالوگ‌ها و تکرار داستانش خسته شد.
  • حیران
یکی از به یادماندنی‌ترین شعرهای معاصر شعر "کوچه" مرحوم فریدن مشیری است. شعر روایتگر خاطره‌ای است از آخرین دیدار یک عاشق. خاطره‌ای که با عبور او از کوچه‌ای که آخرین دفعه‌ی دیدارشان بود زنده می‌شود و چُنان پرده‌ای نقاشی در برابر دیدگانش نقش می‌بندد. در آن شب ناگهان معشوق حرف از جدایی می‌زند و عشق را مثل جریان یک رود گذارا و موقت می‌نامد. عاشق بیچاره که فکرش را هم نمی‌کرد مبهوت می‌ماند و فقط می‌تواند  بریده بریده از دلش و حسش بگوید. از اینکه نمی‌تواند و نمی‌خواهد عشق را رها کند. جوابش اما توصیه‌ای است به سفر برای تحمل دوری و بعد هم خاموشی. آن شب میگذرد، به تلخی و در اندوه. عاشق اما، سال‌ها بعد با عبور از همان کوچه تک تک لحظات آخرین دیدار را به یاد می‌آورد. هنوز هم او نگسسته است و در همان کوچه ایستاده است. شاید برای آنکه ثابت کند عشق چونان درختی استوار و پابرجاست. شاید به امید آنکه یک شب باز او را ببیند که به یاد گذشته یا برای خبر گرفتن از وی به آن کوچه آمده است. برای همین هر بار که از آن کوچه میگذرد همه تن چشم میشود و خیره به دنبال آن کس که دوستش داشت می‌گردد. اما عاقبت  جز حسرت و اندوه نصیبی نمی‌برد. شعر کوچه (فریدون مشیری) بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم؛ همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم؛شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم؛شدم آن عاشق دیوانه که بودم؛در نهانخانه‌ی جانم، گل یاد تو، درخشیدباغ صد خاطره خندید؛عطر صد خاطره پیچید:یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیمپر گشودیم و در آن خلوتِ دلخواسته گشتیمساعتی بر لب آن جوی نشستیم؛تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت؛من همه، محو تماشای نگاهت؛آسمان صاف و شب آرامبخت خندان و زمان رام خوشه‌ی ماه فرو ریخته در آب شاخه‌ها دست برآورده به مهتابشب و صحرا و گل و سنگهمه دل داده به آواز شباهنگیادم آید، تو به من گفتی:از این عشق حذر کن!لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن،آب، آیینه‌ی عشق گذران است؛تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است؛باش فردا، که دلت با دگران است!تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!با تو گفتم:‌ حذر از عشق!؟ ندانم!سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانمنتوانم!روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد؛چون کبوتر، لب بام تو نشستمتو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم؛باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتمتا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتمحذر از عشق ندانم، نتوانم!اشکی از شاخه فرو ریختمرغ شب، ناله ی تلخی زد و بگریختاشک در چشم تو لرزید؛ماه بر عشق تو خندید!یادم آید که: دگر از تو جوابی نشنیدمپای در دامن اندوه کشیدم؛نگسستم، نرمیدم؛رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم؛نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم؛نکنی دیگر از آن کوچه گذر همبی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم! دانلود ------------------ دکلمه شعر "کوچه" با صدای زنده یاد فریدون مشیری (حجم: 4.5 م.گ) ترانه "کوچه" با صدای بی‍ژن بیژنی (حجم: 12.5 م.گ) ترانه" کوچه" با صدای مختاباد (حجم: 7.6 م.گ)
  • حیران

اخلاق در گرو دین

سه شنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۱، ۰۹:۳۵ ق.ظ
آدمها ممکن است در مسیر زندگی شان تغییر ایدئولوژی بدهند و متاثر از این تغییر ایدئولوژی دنیا را به گونه ای دیگر ببینند. اما بعضی‌ها هستند که وقتی جهان‌بینی شان عوض شد و دنیا را به صورتی دیگر دیدند، می خواهند دیدگاه خود را به همه جهان منتقل کنند. تغییر و تحول انسانها مخصوصا اگر به سمت دست یافتن به ورژن مترقی‌تری از فهم جهان باشد بسیار چیز خوبی است. اما گاهی شاهد بوده ام که بعضی ها وقتی دیدشان عوض می‌شود:   1. می خواهند به همه دنیا اعلام کنند که دیدشان عوض شده است   2. می خواهند دید همه را تغییر دهند و آنگونه که خودشان به آن رسیده اند، بقیه هم فکر کنند. از این‌روست که این افراد شروع به ترویج اندیشه خود می کنند. دوستی داشتم که هر چهار روز فکرش عوض می شد و هر چهار روزی فکر جدیدی را ترویج می‌کرد. از جمله اینکه خواهر و برادر کوچک تر از خودش را به پذیرش اندیشه های به روز شده اش ترقیب می‌کرد. به وی گله‌مند شدم که دیروز اعتقادی داشتی و امروز باوری دیگر. دیروز کوچکترهایت را به چیزی می‌خواندی و امروز آن را نفی می کنی و از مساله جدیدی به شدت دفاع می‌کنی. حال تکلیف آن خواهر کوچیکت چیست اگر حرف تو را پذیرفت در حالی که فردا هم به امر جدیدی رسیدی و با شدت و حدت اعتقاد امروز را نفی کردی؟؟! در سالهای اخیر مساله‌ی کنار گذاشتن اعتقادات دینی مخصوصا برای کسانی که وقایع سال 88 را در دانشگاه تجربه کردند بسیار اتفاق افتاده است. کسانی اعتقادات خود را از دست داده اند که روزگاری شیخ الاسلام محیط کوچک خود بوده اند. از نظر بنده این از دست رفتن اعتقادات خیلی تاسف ندارد، چرا که بعضا ایمانی استوارتر از زیر سوخته های اعتقاد آتش گرفته خواهد رویید. آنچه ممکن است مایه خسران باشد و تبعات بدی در پی داشته باشد، این است که در پی از دست رفتن ایمان اخلاق نیز از دست برود. چرا که بسیاری هستند که اخلاقشان در گرو ایمانشان است و اگر دست به کاری نمی‌زنند به خاطر معذوریت شرعی‌شان است. این افراد ممکن است آن روزی که ایمانشان را از دست دادند دیگر هیچ چیزی جلو دارشان نباشد. یکی نمونه تامل برانگیز در باره بحث این پست یکی  از دوستان است که  پس از وقایع 88 در سرازیری دور انداختن باورهای قدیمی افتاد. مرحله به مرحله بی اعتقادی وی همراه بود با اعلان عمومی و سعی در ترویج آنچه به آن رسیده بود. اخیراً به این نتیجه رسیده است که اعتقاداتش درمورد دختر و پسر وروابطشان به کلی به باطل بوده  است و شیخ الاسلام و قاری قرآن دیروز امروز در یک مکان عمومی هنجارهای اجتماعی و اخلاقی را به گوشه ای گذاشته و شریک جنسی مطالبه می‌کند!
  • حیران

آیا احمدی ن‍ژاد تغییر کرده است؟

شنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۱، ۰۹:۳۵ ق.ظ
در انتخابات سال‌های 84 و 88 بسیاری از دوستان و اقوام نزدیکم به آقای احمدی نژاد رای دادند. آنان وی را فردی مذهبی، مکتبی و بسیجی می‌دانستند که آمده است تا فساد اقتصادی و سیاسی را ریشه کن کند و ارزش‌های اصیل انقلاب را در کشور تثبیت کند. پس از پیروزی آقای احمدی نژاد هم، اصولگرایان تمام قد پشت ایشان ایستادند و پیروزی او را نشانه رویکرد دوباره مردم به شعارهای انقلاب و امام راحل دانستند. مدح و ثنای از آقای احمدی نژاد آنچنان بالا گرفت که فقیهی از بین‌شان او را مشحون از کرامات الهی دانست و نویسنده‌ای برایش کتابی نوشت با عنوان " معجزه هزاره سوم". اکنون اما با تمام اتفاقات و نتایجی که ریاست جمهوری آقای احمدی نژاد داشته، کسی از میان اقوام و دوستانم نیست که با همان شور و حرارت سال‌های پیش از انتخاب خود دفاع کند. اصولگرایان هم اکنون یا به منتقد آقای احمدی نژاد تبدیل شده اند و یا در برابرش سکوت کرده‌اند تا این چند ماه هم بگذرد. اصولگرایان اما، برای این چرخش موضع، در نوشته‌ها و سخنرانی‌ها و مقالات خود این طور استدلال می‌کنند که "آقای احمدی نژاد تغییر کرده است." آنها دفاع خود را به شعارهای انقلابی آقای احمدی نژاد و منش مردمی او نسبت می‌دهند و اکنون به صراحت بیان می‌کنند که او همان آدم سال‌های 84 و 88 نیست. ولی آیا چنین استدلالی پذیرفتنی است؟ آیا آقای احمدی نژاد در گذشته طور دیگری بوده است و حالا تغییر کرده است؟ در اینجا می‌خواهم استدلال فوق را رد کنم و شواعدی علیه‌اش بیاورم. شواهدی که نشان می‌دهد آقای احمدی نژاد همان کسی است که قبلاً بوده است. با همان خصوصیات و منش و شخصیت خاص خود. تنها تفاوت اکنون و گذشته، رونمایی از نتایج برنامه‌ها و اقدامات ناشی از رویه‌ی شخصیتی اوست. طوری که دیگر اصولگرایان نمی‌توانند حقیقت را کتمان کنند و چشمان خود را به روی اوضاع کشور ببندند. این شواهد را در سه بعد فرهنگی، اقتصادی و سیاسی مرور می‌کنیم. بعد فرهنگی شاید مهم‌ترین نشانه از رویه‌ی فرهنگی آقای احمدی نژاد، موضع گیری مستمرش درباره گشت ارشاد از سال 84 تا کنون بوده است. ایشان ،در همان سخنرانی‌های اولیه‌ی انتخاباتی‌اش، مشکل جوانان را بزرگ‌تر از موی بیرون آمده‌ی آنان دانست و قول داد اگر رئیس جمهور شود گشت‌های ارشاد را جمع کند. در صورتی که گشت‌های ارشاد را اصولگرایان جزء ضروریات حفظ اوضاع فرهنگی جامعه می‌دانستند و بارها از نیروی انتظامی برای استقرار آن قدردانی کرده بودند. در آن زمان هیچ یک از اصولگرایان، جز آقای علی مطهری، این موضع گیری‌ها را جدی نگرفت. اما در دولت دهم که فیلم‎های سینمایی متفاوت با عقاید اصولگرایان اکران شد، نیروهای خود را برای تجمع و اعتراض در مقابل وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی بسیج کردند و زبان به انتقاد از سیاست‌های فرهنگی دولت گشودند. بعد اقتصادی واضح ترین شواهد برای پیش بینی اوضاع آینده کشور در این بعد نمایان بود. آقای احمدی نژاد از همان ابتدا سازمان برنامه و بودجه را که ستون فقرات نظام برنامه‌ریزی مالی کشور بود منحل کرد و اختیار بودجه را محکم در دستان خود گرفت. در آن زمان بسیاری این کار را منتج به بی انضباطی مالی و گشاده دستی دولت در دخل و خرج دانستند. اما اصولگرایان چنین اقدامی را به عنوان کاری انقلابی ستودند و تا تواستند از نامزد مورد علاقه‌ خود در محافل‌شان دفاع کردند. سیاست‌های ناموزون و یک شبه آقای احمدی نژاد در پائین آوردن نرخ سود بانکی، تغییر روسای بانک مرکزی و وزاری اقتصاد و بی فایده شمردن صندوق ذخیره ارزی همگی از جمله افداماتی بود که کارشناسان اقتصادی درباره عواقب آن هشدار دادتد. شاید رساترین صدا، نامه‌ای بود که 60 اقتصاد دان در سال 87 نوشتند و در آن با جزئیات سیاست‌های اقتصادی دولت را نقد کردند و اوضاع آینده اقتصاد کشور را پیش بینی کرده بودند. این نامه با بی توجهی و حتی سخره اصولگرایان مواجه شد و آن را ناشی از بغض و کینه‌ی اصلاح طلبان نسبت به  پیشرفت‌های دولت کریمه‌ی احمدی نژاد دانستند. اصولگرایان در تمام این مدت سیاست‌های اقتصادی دولت را تلاش برای رفع تبعیض و کمک به اقشار ضعیف جامعه قلمداد کردند و از عواقب بلند مدت برنامه های اقتصادی دولت یا آگاه نبودند و یا غفلت کردند.   بعد سیاسی زمانی که آقای احمدی نژاد در سال 84، با کنایه و طنز دولت‌های قبل از خود را زیر سوال می‌برد و آنان را اشراف زاده و برج عاج نشین توصیف می‌کرد، اصولگرایان با خوشحالی برایش دست می زدند و او را شجاع‌دلی می‌نامیدند که آمده است تا سیاست را از لوث وجود لامذهبان و مفسدان پاک کند. آنان اما نفهمیدند که چنین انکاری یعنی زیر سوال بردن سال‌های بسیاری از سابقه‌ی جمهوری اسلامی و این یعنی رواج ناامیدی و نارضایتی از کلیت حاکمیت.  اصولگرایان بی اخلاقی‌های آقای احمدی نژاد را در "بگم بگم" های مناظره با میرحسین موسوی قاطعیت و جسارت دانستند و فراموش کردند افشاگری و بردن آبروی افراد به معنی رخت بربستن اخلاق و دیانت از سیاست است. آنان هیچ گاه فکر نمی‌کردند، افشاگری وسیله ای است که روزی درمورد خودشان به کار می‌رود و آنگاه خود باید پاسخ گوی اتهامات ثابت نشده‌ی آقای احمدی نژاد باشند. اصولگرایان، آن هنگام که آمارها و گفته‌های دولت مردان متناقض و حتی به قول محسن رضایی کذب نمایی بود، از او دفاع کردند و او را فردی متدین و صادق نامیدند که عده‌ای روشنفکرِ از خدا بی خبر دارند در حقش جفا می‌کنند. اما هیچ گاه خود را ملزم ندیدند که تفاوت میان واقعیات جامعه و آمارها را جدی بگیرند و به روزی فکر کنند که این تفاوت آنقدر بزرگ باشد که حتی در رسانه‌ی ملی نتوانند از ان برای اقناع افکار عمومی استفاده کنند. اصولگرایان و تمام کسانی که در دو دوره‌ی قبل به آقای احمدی نؤاد رای دادند، آنقدر فرصت داشتند تا نامزد اصلی خود را بشناسند. مسئله اما این است که برای آنان از میدان به در بردن رقیب مهم‌تر بود تا انتخاب اصلح. در نتیجه روی کسی سرمایه گذاری کردند که قابلیت بیشتری برای رای آوردن داشت و آسان‌تر می توانست رقبا را شکست دهد. حال باید گفت این مدت و نتایج به دست آمده‌ از عملکرد اصولگرایان و  دولت را فقط به یک نحو می‌توان توجیه کرد: اصولگرایان بصیرت لازم را در سیاست نداشتند و در بسیاری از مواقع چشم‌شان را به روی کارها و برنامه‌هایی که در جهت منافع خودشان و بر خلاف منافع بلند مدت کشور بود بستند. برای آنان آنچه مهم بود دستیابی به مهم‌ترین مساند اجرایی کشور بود، به هر وسیله و روشی که حاصل شود و با هر نتیجه ای که به همراه داشته باشد. پ.ن: این لینک را هم ببینید، بیان دیگری از همین ادعاست با عکس هایی جالب و جذاب.
  • حیران

مشاهدات- نقش پدر و مادر در سلامت روانی فرزندان

پنجشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۱، ۰۹:۳۵ ق.ظ
بسیاری مواقع کسانی که چهره زشتی دارند یا نقص عضو یا عیب بزرگی در ظاهر خود دارند اعتماد به نفس کمی دارند، چرا که آدمی خود را در آیینه اجتماع می بیند و برخورد اجتماع با افراد این چنینی باعث می شود که این افراد  واقعا در خود احساس ضعف و کمبود نمایند و در مجموع به نظرم می رسد که سلامت روانی این افراد به شدت بخاطر این ضعفشان آسیب می بیند. حال دختر جوانی را فرض کنید که صورتش کاملا سوخته است و به معنی دقیق کلمه کریه المنظر است. آن هم از زمان کودکی. یعنی این عیب را از آنگاه که خود را به یاد داشته است با خود حمل کرده است.  تحصیلاتش به دیپلم قد می دهد. هنر خاصی ندارد. ثروتی هم از طرف خانواده به او نخواهد رسید. مومنه هم نیست و چندان ارزشمدار و اهل تسلیم و رضا  و اینها نیست.  وقتی چنین تصویری برای شما ترسیم شود احتمال خواهید داد که این فرد احتمالا سلامت روانی کاملی نخواهد داشت. اما بنده با کمال تعجب دختری را با این شرایط دیدم در حالی که آنچه از وی دیده می شد اعتماد به نفس کامل و سلامت روانی بالا بود. دختری که در کودکیش چهره سوخته اش را دیده بودم و بر حسب تصادف به همراه خانواده مشتری ما شده بودند. پس از اندکی تعامل این سئوال کاملا ذهنم را پر کرد که چگونه است که در یک جامعه سنتی شهرستانی که چندان هم اخلاق مدار نیست چنین چیزی ممکن شده است؟ این سئوال مدتی ذهنم را مشغول کرده بود تا متوجه رفتار مادر وی شدم. مادری که دائما در همه لحظات مشارکت وی را می طلبید، بی دلیل از وی نظر می خواست و مکررا  در برای مشورت کردن با وی او را به این سو و آن سو می کشاند، برای تصمیم گیری در مورد هر چیزی وی را مخاطب قرار می داد و در مجموع از هر دو کلمه حرفش یک کلمه را خطاب به دخترش بیان می کرد. مادری که نه روانشناسی بلد بود و نه سواد درست حسابی داشت. مادری که سرمایه اش عشق بود و سرشار بود از هوش عاطفی. کمی که گذشت با بررسی رفتار مادر مربوطه به نظرم رسید که این مادر بگونه ای طی این سالها با این دختر رفتار کرده است و آنقدر به این دختر توجه نشان داده و عشق نثارش کرده است که گویی اصلا این دختر متوجه نمی شود که اگر من به چهره اش نگاه می کنم و با وی سخن می گویم، بدون اینکه خودم بخواهم یا توان کنترل بر خودم را داشته باشم، شدیدا مبهوت و متاثر می شوم از سوختگی شدید صورتش. این مشاهده ایده های خیلی خوبی برایم داشت  برای اینکه تاثیر آگاهی و توانایی های پدر و مادر را بر سلامت روانی فرزندان دریابم.
  • حیران

ترانه‌های به یادماندنی: باور نکن تنهاییت را

سه شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۱، ۰۷:۳۸ ب.ظ
تنها که می‌شوم یا بهتر بگویم احساس تنهایی که می‌کنم به سراغ چیزهایی می‌روم برای تسکین خودم. گاهی نوشتن آرامم می‌کند، گاهی فکر کردن و گاهی هم گوش دادن به یک ترانه یا آهنگ. معمولاً آهنگ‌هایی را که خیلی دوست دارم انتخاب می‌کنم و گوشه‌ای نگه‌شان می‌دارم برای چنین روزهایی. آهنگ‌هایی که به من یادآوری کنند چه کسی هستم و کجای این دنیا ایستاده‌ام. آهنگ‌هایی که گویی بی واسطه بر دلم می نشینند و برایم حکم یک تلنگر را دارند. آهنگ‌هایی که کم اند و در عین حال گوش دادن‌شان دلم را آرام‌تر می‌کند و روحم را سبک‌تر.ترانه "باورنکن" برایم از همین دست ترانه‌هاست. این ترانه با صدای محمد اصفهانی تیتراژ پایانی سریال شکرانه بود. مطلع شعر عبارت "باور نکن تنهاییت را" است. جمله‌ای که در وقت‌های تنهاییت منتظری دوستی یا عزیزی در گوشت زمزمه کند تا پر شوی از مهربانی و محبت او. حال می‌توانی با باور به اینکه خداوند جانشین همه‌ی نداشتن‌هاست، تنهایی‌هایت را پر کنی از حضورش. اینچنین باور می‌کنی که تنها نیستی و کسی هست که درد و دل‌ها را بشنود. کسی که شنواترین شنونده‌هاست و به تو بسیار نزدیک است.راه دیگر برای تاب تنهایی، عشقی است که در دل پرورانده‌ای. عشق آنچنان قدرتمند است که  آدمی را با دیگری پیوند می‌زند و او را از هراس تنهایی نجات می‌دهد. در حضور عشق هم هر کجای دنیا که باشی حسی از آمیختگی و وابستگی را تجربه می‌کنی که تنهاییت را پر می‌کند و باورت را به تنهایی کمرنگ‌تر.تنهایی جزئی از زندگی آدمی است و نمی‌توان از آن گریخت. اما می‎‌توان با احساسی فراتر از تنهایی احساسی شبیه عشق یا حس حضور خالق، با آن مواجه شد و لحظات تنهایی را به معبری برای تسکین روح و اوج آن تبدیل کرد. متن ترانه "باور نکن" (شاعر: اهورا ایمان)----------------باور نکن تنهاییت را من در تو پنهانم ،تو در مناز من به من نزدیک تر تواز تو به تو نزدیک تر منباور نکن تنهاییت راتا یک دل و یک درد داریتا در عبور از کوچه‌ی عشق بر دوش هم سر میگذاریمدل تاب تنهایی نداردباور نکن تنهاییت راهر جای این دنیا که باشی من باتوام تنهای تنهامن با توام هرجا که هستیحتی اگر با هم نباشیمحتی اگر یک لحظه یک روز با هم در این عالم نباشیماین خانه را بگذار و بگذربا من بیا تا کعبه دلباور نکن تنهاییت رامن با تو ام منزل به منزلدانلود ترانه------------------با صدای محمد اصفهانی خیلی سخت است که وسط خیابان کسی تنهایت بگذارد و برود. بعد هم بایستی تا ببینی برمیگردد یا نه! آن شب و آن دقیقه ها هر رهگذری که رد می شد فکر میکردم فاطمه است و امیدی در دلم زنده میشد. خیلی سخت است که نزدیک دو ساعت زیر یک تیرچراغ برق بایستی و منتظر باشی. سخت تر اینکه وقتی از خودت دلیلش را میپرسی میبنی تنها جرمت این است که دل داده ای. مجازات سختی است برای یک عاشق. انتظار و ایستادن در یک شب زمستانی در گوشه ای و زیر تیر چراغی. آنچنان که بگویند این تنهایی از نادانی ات است. من اما همچنان ایستاده ام و نظاره گر آدم هایی هستم که می آیند و می روند. بعضی تنها و برخی دو نفری و عده ای دسته جمعی. به آنان که تنهایند زمزمه ای از ترانه "باور نکن" می دهم. به آنان که دو نفری دست در دست هم میروند می گویم قدر آنچه بینتان را هست بدانید و حقیر و بی ارزشش نشمارید. می گویم یکدیگر را تنها نگذارید و محکم دست هایتان را در هم بگیرید. به آنان که دسته جمعی هستند لبخندی میزنم به پاس تقسیم تنهایی شان. در آن دقیقه ها، بعد از آن دو ساعت من دانا شدم. به خیلی چیزها. فهمیدم که عشق جز انتظار و سختی حاصلی ندارد. دانستم که خشم اول دیگران را در آتشش می سوزاند و بعد سراغ خود آن آدم میرود. آنقدر او را در فشار و سختی قرار میدهد تا قلبش درد بگیرد و حالش بد شود. خشم اینچنین قدرتمند است و مهیب. من اما خوشحالم از ایستادنم. هر چند هوا سرد بود و من پی در پی راه میرفتم تا گرمم شود. خوشحالم که به پای آنچه ساخته بودم ایستادم. آنچنان که رفتن اش را باور کنم و بدانم که هر چیزی لیاقت و ارزشی دارد و من هم همین است لیاقتم. اما چقدر دلم می سوزد برای آن کس که عشق را حقیر خواند و زندگی اش را به بهایی اندک و موقت معامله کرد. من آرامم و راضی ام از اینکه برای عشق هم غرورم را دادم و هم تلاشم را کردم. دیگر نه حسرتی دارم و نه افسوسی. اما آنکس که رفت هم پای رفتنش را از دست داد و هم خود را به اندوهی عمیق و ابدی انداخت. من خوشحالم که قبل از هر بوسه، قبل از اینکه هر بار آغوشم را برایش باز کنم به خود یادآوری میکردم که این یعنی تعهدم دو چندان است و پای اش ایستاده ای. خودم را راضی میکردم که اگر محرم نیستیم اما در دل به او تعهد دارم و محبتش در دلم جای دارد. خوشحالم که بوسه ها و آغوشم را هرز نکردم. خوشحالم که وقتی نزدیک یک سال پیش دست دادم و تعهدی بستم، پایش ماندم و بی وفایی و نامردی نکردم. خوشحالم برای تمام اینها و به همین واسطه آرامم. پ.ن: دیشب گفتی که کاش دنبالم نمیامدی که غم نشینت باشم. می خواهم بگویم آن روز که گفتی از بهترین روزهای زندگی ات بود را یادت هست. آن روز اگر می پرسیدم نیمگفتی ممنونم که آمدی دنبالم. قبلا این را نگفته بودی؟ می دانم روزی ای کاش هایی میکنی درباره من و این رابطه که دیگر ممکن است دیر شده باشد. می دانم بعدتر شاید خیلی دیر بدانی چقدر دوستت داشتم که برایت غرورم را زیر پا میگذاشتم. کاش می دانستی اعتماد و محبت را با شرط نمی توان تامین کرد و پابرچا ای کاش بعدتر بدانی که نگاه عاشقانه خودش به اندازه صدها شرط می ارزد و باید قدرش را دانست. مگر قرار نبود همراه هم باشیم تا به برسیم؟ یادت هست پاراسل را؟ مگر با هم دست ندادیم برای با هم بودنمان؟ من به خاطر همان تعهد مانده ام در این رابطه. مگر نمی گفتی دکتر طارمیان گفته محمد باید پیش روانپزشک برود. مگر با من بحث نمی کردی که بخاطر من باید بروی. حالا چرا اینطور داری خودت و مرا به غم می نشانی؟ چرا نمی‌گذاری آنچه ساخته بودیم را حفظ کنیم و نگه داریم؟
  • حیران

مشاهدات- ایرانیان و تفکر سیستمی

سه شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۱، ۰۹:۳۵ ق.ظ
به میدان که نزدیک شدم نشانه های ترافیک مشخص بود. کمی که گذشت فهمیدم که کار بدجوری گره خورده و معلوم نیست چه مدت این ترافیک بوجود آمده است و چقدر در میدان گرفتار باشیم. گذشت، تا به میدان رسیدم. برخلاف تصور هیچ اثری از تصاف نبود و تنها چیزی که دیده می شد این بود که ماشینها به هم گره خورده اند. خودروهای ورودی راه را بر خروج آنها که داخل میدان اند بسته اند و نه ورودی ها امکان ورود دارند و نه خروجی ها امکان خروج و تجمیع ماشینها در محورهای ورودی در اثر بسته شدن طولانی مدت مسیر یک گره کور به صورت مساله افزوده است. اما آنچه این قضیه را جالب کرده بود رفتار مردم بود. بهترین راه حلی که رانندگان آن را دنبال می کردند این بود که به محض اینکه نیم متر جا باز می شد بلافاصله آن نیم متر را پر می کرند. تقریبا استراتژی همه این بود که راه خودشان را ادامه دهند و هر جوری شده از یک منفذی به یک خروجی برسند و الفرار و دقیقا این رویکرد باعث میشد که مشکل همین جور تشدید شود. در آن میان کامله مردی که از وجنات و اعتماد به نفسش بر می آمد از مسئولان شهری باشد از ماشین پیاده شد و بعنوان راه حل سعی کرد یکی از مسیرها را مسدود کند و اینگونه کمک به خلوت شدن میدان و باز شدن گره نماید. اما تجمیع ماشینها در مسیرهای دیگر صبر زیادی برای جواب دادن این راه حل می طلبید که ماشینهایی که حداقل طی ده دقیقه دو سه متر پیشروی کرده بودند طاقتش را نداشتند. بعلاوه آنچه در مسیرهای دیگر هم وجود نداشت تحمل و گذشت بود. این بود که وقتی اندکی راه باز می شد آنها که راه یافته بودند دیگر به اینکه نوبت کیست فکر نمی کردند و باز..... بیچاره پیرمرد خسته شد و سماجتش هم کاری را حل نکرده. بنده هم راه چاره را در این دیدم که به جای طی کردن مسیر ده متری در یک ساعت، مسیر ده کیلومتری را در پنج دقیقه طی کنم و سر ماشین را کج کرده و خود را از گوشه میدان خارج کرده و اقدام به دور زدن کل منطقه کردم. اما این مساله یک دنیا درس برای من داشت. آنچه من شاهدش بودم یک نمایشنامه زنده از نبود تفکر سیستمی در جامعه ایران بود. نمایشنامه ای که به  وضوح نشان داد که: 1.بازیگران آن صحنه به حل مشکل فکر نمی کنند. اصلا شاید به مشکل هم فکر نمی کنند. تنها به کلاج و دنده و بوق و گپ زدن با مسافرین می اندیشند. 2.اگر هم فکر کنند تنها به خودشان فکر می کنند و اینکه چگونه از این مهلکه به در آیند. 3.وقتی سر بازیگران تنها در آخور خود باشد و اگر هم خود را با مشکل درگیر کنند، باز هم تنها منافع خود را دنبال کنند نتیجه اش این است که کاری را که می توان با کمی گذشت و با یک تفکر گروهی به سادگی حل و فصل کرد، با صرف هزینه سنگین و با زحمت زیاد بصورت یک معضل اجتماعی گذارانده می شود. 4.تفکر سیستمی یک فرد یا یک گروه به تنهایی جواب نمی دهد. بلکه باید این تفکر در جامعه جا بیافتد. 5.و این سئوال را در ذهن من تقویت کرد که: واقعا چاره چیست اگر نخواهیم جامعه مان را دور بزنیم؟ چاره چیست اگر بخواهیم که مشکل را حل کنیم به جای عافیت طلبی و فرار از مهلکه؟   پانوشت1:تفکر سیستمی تفکری است که می گوید در یک سیستم رفتار از ساختار ناشی می شود. بنابراین تغییر رفتار با تغییر ساختار ممکن می شود و برخورد کردن با رفتار در میان مدت نتیجه ای ندارد.
  • حیران

اصول فراموش شده‌ی اصولگرایان

يكشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۱، ۰۹:۳۵ ق.ظ
اینک که به روزهای آخر دولت دهم نزدیک می‌شویم، دیگر کسی از اصولگرایان نیست که بتواند تمام قد از انتخابش در سالهای 84 و 88 دفاع کند. آنان که زمانی آقای احمدی‌نژاد را معجزه هزاره سوم می‌نامیدند سکوت اختیار کرده‌اند و آنهایی که ید طولایی در جدل دارند سعی می‌کنند با پیش کشیدن تغییر  رئیس جمهور از تلاش خود برای راهیابی وی به مهم‌ترین مسند اجرایی کشور دفاع کنند. اتفاقات هفته‌ی پیش مجلس و افشاگری‌های آقای احمدی نژاد آب پاکی را روی دست همه‌ی اصولگرایان ریخت. اکنون حتی خوش‌بین‌ترین کسانی که روزی برای ایشان سینه چاک می‌کردند می‌دانند که  احمدی‌نژاد رودروری اصولگرایان ایستاده است و با قدم‌هایی حساب شده سعی دارد خود را از اردوگاه آنان دور کند و در عین حال با روش‌های خاص خود حریف را در میدان رقابت شکست دهد. حال یک پرسش اساسی را باید مطرح کرد: چه شد که اصولگرایان به این نقطه از تاریخ سیاسی خود رسیده‌اند؟ آنان که خود شهردار تهران را انقلابی می‌خواندند و برای بسیاری از اقداماتش سوت و کف می‌زدند، حال چگونه می‌توانند در برابرش بیاستند؟ اشتباهات آنان در سیاست‌ورزی‌شان چه بود که حال خود باید رویاروی "بگم بگم" های آقای رئیس جمهور قرار بگیرند و سعی کنند طوری عمل کنند که نه سیخ بسوزد و نه کباب؟ با مرور آنچه در این 8 سال گذشت شاید بتوان فراموشی سه اصل اخلاقی را زمینه ساز دردسر فعلی اصولگرایان دانست. سه اصلی که اگر نادیده گرفته نمی‌شدند به جای سردرگمی و تناقض‌گویی عزت و بصیرت را برای اصولگرایان به ارمغان می‌آورد: اول: آنچه برای خود نمی پسندی برای دیگران هم مپسند. ابزار دروغ، فریب و سوء استفاده از اموال عمومی وقتی  به نفع اصولگرایان بود به چشم‌شان نمی‌آمد و آن را در رقابت با حریف مجاز می‌شمردند. پرده دری اگر برای خرد کردن شخصیت رقیب متشخص باشد توجیه دارد و افشاگری و حق طلبی قلمداد می‌شود و باید آن را ستود. هرگاه دست بازیگر زمانه همین شیوه عملکرد را در مقابل ما و تفکر ما و مقدسات ما قرار دهد تازه می فهمیم که آن چیزی را بر دیگران روا داشته ایم که بر خودمان نمی پسندیم. دوم: به محتوای حرف توجه کنید نه به گوینده حرف. شعارهای جذاب و بی‌پشتوانه وقتی که هنوز عواقب خطرناک و ریشه کن کننده‌اش هویدا نبود برای اصولگرایان شورانگیز بود. برای آنان همین کافی بود که کسی پیدا شده است که قدرت جذب افکار عمومی را دارد. چنانچه وقتی از عملکرد اقتصادی فرد مطلوبشان انتقادهای شدید و منطقی انجام می‌شد، علم اقتصاد را زیر سئوال می بردند، اما به رفیق‌شان شک نمی‌کردند. دریغ از اینکه گذر زمان، هم فرجام شعارهای بی پشتوانه را و هم نتیجه عملکرد غیر کارشناسی اقتصادی را مشخص می‌کند. چقدر مایه تاسف است که آنان هنوز هم در پی توجیه نتایج حاصل و مبرا کردن عملکردشان در بی‌توجهی علمی و عملی به حرف‌های فرد مورد علاقه‌شان هستند. سوم: مرد را به حق بشناسید نه حق را به مرد. خطرات  عدم پاسخگویی، زورگویی، اجرا و اعمال دلبخواهی قانون، تقدس تراشی، به انحصاردرآوردن تریبونهای سنتی و سوء استفاده از انحصار رسانه‌ای همگی وقتی معلوم می شود که برعلیه ما باشد. وقتی دست روزگار چوب این ناراستی ها را بر سر خود ما بکوبد متوجه می شویم ملاک شناخت اصلح قانون مداری و حق گرایی اوست. در این مواقع است که خود با صدای بلند همان حرف‌های منتقدان را به شکلی جدید بیان می‌کنیم تا مبادا خود در چاه عواقب اقدامات نسنجیده و  دور زدن‌های قانون بیفتیم. این سه اصل، از اصول اخلاقی هستند که کمتر کسی می‌تواند وقتی بر اریکه قدرت تکیه زده است به آن‌ها پایبند باشد. اصلاً آنچه مرز بین ادعا و عمل را مشخص می‌کند همین پایبندی آدم‌ها به اصول اخلاقی در سیاست است. برای همین است که به آسانی می‌توان نام اصولگرا را برای خود و دوستان خود برگزید و با افتخار تکرار کرد، اما وقتی پای رفتارها و موضع‌گیری‌ها مطرح باشد اصولگرایان واقعی کسانی دیگر هستند. کسانی غیر از آن‌ها که مدعی اصولگرایی‌اند.
  • حیران