وقتی آدم ها در ذهنم می شکنند!
پنجشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۲، ۰۹:۴۰ ق.ظ
من در روابطم
با آدم های دیگر معمولاً یک مدل از رفتارشان می سازم. مدلی بر اساس شناختی
که از آنها پیدا میکنم. این چنین مدلی هم وسیله ای است برای پیشبینی
رفتارها و برخوردهای آنان و هم به من کمک میکند نوع رفتارم را در مواجه با
آنها تنظیم کنم. این چنین یاد میگیرم به چه کسانی اعتماد کنم و به آنها
نزدیک شوم و به چه کسانی نه. با چه کسانی دوست شوم و با چه افرادی فقط سلام
علیک داشته باشم.
تا اینجای قضیه مشکلی ندارد. فکر میکنم خیلی از
آدمها هم این طوری باشند. یعنی مدلهایی از دیگران در ذهن بسازند و بر
طبق آن زندگی کنند. حتی شاید چنین فرآیندی در روانشناسی اسمی هم داشته باشد
و با ذرهبین علم وجوه مختلفش را شناسایی کرده باشند.
آنچه گاهی اوقات باعث آزار من می شود خراب شدن
این مدلهاست. نزد من بعضی از افراد جایگاه خاصی پیدا می کنند. یعنی مدلی
که از آنها میسازم مدلی است متمایز از دیگران. آنچنان که مجذوبشان میشوم و
برایشان احترام خاصی قائل هستم. نسبت به این آدمها احساس خاصی و با با
آنها رفتار ویژهای دارم. حسی تؤام با تحسین و تأیید و رفتاری همراه با
احترام و علاقه.
به همین نسبت وقتهایی که این مدلها در ذهنم
میشکنند آزار میبینم. گویی خودم میشکنم و قسمتی از خودم آسیب میبیند.
بعضیهایشان که برایم الگویی در زندگی هستند، ناگهان به کسانی تبدیل
میشوند مثل بقیهاند. آن وجه مسحور کننده و جذابشان به ناگاه فرو میریزد و
احساس و احترامم را سرد و توخالی میکند. این چنین تا مدتی در بهت
فرومیروم و با خلأیی مواجه میشوم که شوکهام میکند.
یادم هست همین اتفاق چند ماه پیش افتاد. از یکی
از دوستانم که برایم الگویی از اخلاق واستواری و دانش بود، چیزی دانستم و
جقدر حالم بد شد. فکر میکردم او را نشناخته ام و مدلی که از او ساخته ام
واقعی نبوده است. کسی که آن همه رویش حساب باز کرده بودم کس دیگری بوده است
با خصوصیات دیگری. مدل او در ذهنم شکست و دیگر هیچ وقت احساس خاصی به او
نداشتم.
یکی دیگر از این دست اتفاقات بعد از انتخابات 88
افتاد. تا قبل از آن برای بعضی شخصیتهای سیاسی و دینی ارزشی خاص قائل
بودم. حرف و نظرشان را به دیده تأیید میشنیدم و منش شان را الگوی مجسم
تدبیر و صداقت و حکمت میدانستم. اما ذره ذره آنقدر بر مدل ذهنیام از
آنها چکش خورد که فروریختند و شدند کسانی پر از خطا و ضعفهای اساسی. آنقدر
که حتی دینی که به این مدلها اعتباری دوچندان می داد، پیشم زیر سوال رفت و
تا مدتها درگیر این بودم که آیا دین این چنین جوازی به خطاهای آنان داده
است یا این آدمها خودشان نادان و ضعیف اند!؟
مجموع این اتفاقات سبب شده کمکم درکم از آدمها
را سطحی بدانم و اجازه ندهم آن مدل ایدهآل و الگوی پسندیده از انها در
ذهنم شکل بگیرد. به این راضی میشوم که آنچه از آنها می دانم در ظاهر است و
نباید به آنها دل ببندم و برایشان جایگاه خاصی قائل باشم. علاوه بر این،
سعی کردهام نسبیتی در ذهنم برقرار کنم که در آن خبری از خوبی مطلق نباشد.
این چنین هم دیگر کسی به سادگی مدلی برجسته نمیشود و به همان اندازه ای
که هست برایم اهمیت مییابد. شاید به این طریق ضرباتی که بعدها بر پیکره ی
مدل انان در زهنم می خورد موجب شگفتیام نشود و آشفتگیام را در پی نداشته
باشد.
- ۹۲/۰۶/۲۱