روزگار مجهول الهویه بودنم
جمعه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۰، ۱۰:۱۴ ب.ظ
ماجرا از این قرار است. 25 ساله ای و فکر میکنی خودت را خوب میشناسی و توانستهای واقعیات و خودت را بپذیری و با همانچه داری زندگیات را به جای خوبی برسانی. با همه سختیها و رنجها برای خودت اصولی فراهم کردهای و با اتکاء به همانها کارها و رفتارهایت را سامان میدهی و رابطهات را با دنیای اطرافت تنظیم میکنی. اما در طول 10-11 ماه اتفاقاتی میافتد و تجاربی به دست میآوری که همهی اینها برایت زیر سوال میروند. خیلی از اصولت را زیر پا میگذاری و بعد از یک مدت برایت شعار شده است که نباید دروغ گفت و نباید دیگران را آزرد. گذشته از این میفهمی که بسیاری از احتمالات را درباره خودت نادیده گرفته بودهای، دیگر خودت را نمیشناسی و فقط فکر میکردهای که آن آدم هستی. میبینی قضیه پیچیدهتر از این حرفهاست. خودت برای خودت میشوی یک مجهول. کسی که برای ساختنش زحمت کشیده بودی و سعی کرده بودی در تمام این سالها ضعفهایش را بشناسی و برطرفش کنی برایت تبدیل به یک غریبه میشود.تمام زحماتت برای ساختن او را ناچیز و بیفایده میشماری. شاید باید سالها و روزها و ساعتهای بسیار بیشتر از آن وقت صرف میکردی تا شخصیت قابل قبولی برای خودت بیافرینی! میبینی تا به حال فقط نما و روکار ساختمان وجودت را آراسته بودهای و داخلش چنان ترسناک و نمور است که خودت هم رغبت نمیکنی در آن اقامت کنی. رسیدن به توصیفات فوق در سن 25 سالگی اصلاً خوب نیست! نگاه میکنی به گذشته و میبینی زمان زیادی رفته است و تو هنوز همانی که باید، نیستی. کاش میشد این جور مواقع دکمه پوز زندگی را زد. کاش به قول آن ترانه میشد قطار زندگی را متوقف کرد و از آن پیاده شد. یا شاید به ایستگاه دیگری رفت و مسیرش را به آسانی تغییر داد!
- ۹۰/۱۱/۱۴