دو سکانس از یک سریال تابستانه
چهارشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۰، ۰۶:۳۴ ق.ظ
چهارراه ولیعصر- ساعت 11 قبل از ظهر
دختر با قیافه مضطرب التماس میکرد. دستش را محکم گرفته بودند و می کشیدند. سعی میکرد آرام باشد و در همان حال ترحم مامور را بر انگیزد. مامور اما دستش را رها نمیکرد و با بی تفاوتی اصرار میکرد که باید سوار ون شود. دختر کم کم داشت گریه اش میگرفت. انگار خود را در باتلاقی میدید که هر چی بیشتر تقلا کند کمتر نتیجه میگیرد.
ونک- ساعت 1.5 بعد از ظهر
مردی با موهای سفید داشت با مرد سبز پوش حرف میزد. شناسنامه اش دستش بود و سعی میکرد مامور باتوم به دست را راضی کند. هر چند دقیقه هم به طرف ون میرفت و سرکی به داخل میکشید. چند کلمه ای میگفت و دوباره برمیگشت. انگار می خواست چیزی را ثابت کند. باز به طرف ون رفت و چیزی را از کسی گرفت. این بار با دو شناسنامه در دست، با مامور حرف میزد. مامور اما بی آنکه به چشمهایش چشم بدوزد فقط سر تکان میداد و مرد هر بار مایوس تر میشد.
.
- ۹۰/۰۴/۰۱