در حیرت

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ترس از مرگ» ثبت شده است

تلاش برای درک پدربزرگ

دوشنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۴، ۱۰:۴۱ ب.ظ
پدر بزرگ نزدیک به 90 سال دارد. خدا رو شکر هنوز روی پا است و می تواند به امورات شخصی خود برسد. نزدیک به دو سال بود که ندیده بودمش. کار و تلاش های بی حاصل و اجبارهای روزمره برایم وقتی نگذاشته بود تا به دیدارش بیایم. حالا فرصتی شده تا ببینمش. از آخرین باری که دیدمش خیلی پیرتر نشده است. بیشتر از اینکه جسمش تغییر کرده باشد، روحیه اش بدتر شده است.  جسمش هنوز سالم است و در برابر ضعف های پیری و رنج های بیماری ها مقاومت می کند. خودش اما دچار ترس و دلهره است. همین که جایی از بدنش درد کند یا احساس بد حالی کند، ترس به جانش می افتد و دایی و خاله، همه را، خبر می کند که ببرندش دکتر. انگار دچار نوعی وسواس شده و نمی خواهد خطر کند و از چیزی بگذرد. بدتر از همه اینها روحیه اش را باخته و دائم از دوستان و آشنایانی می گوید که با آن ها همکار و رفیق و همسایه بوده و حالا هر کدامشان از این دنیا رفته اند. با اینکه عید است و خیلی ها به دیدنش می آیند لباس های شیک نپوشیده و نا مرتب است. مگر اینکه یکی از دخترها یا پسرهایش اصرار کنند و لباس بهتری بپوشد یا کمی به خودش برسد. از زندگی و آنچه از سر گذرانده خسته است و در عین حال نمی خواهد قافیه را ببازد. هنوز خلاقیت و هوش دوران جوانی اش را دارد و اگر جسمش اجازه دهد شروع می کند به ساختن یا تعمیر کردن یا دستکاری وسیله ای برقی یا چیزی مکانیکی. پدر بزرگ بیچاره عیال وار بوده و در زندگی سختی زیاد کشیده است. با این همه، هنوز سرحال است. جسمش قوی است و سرسختانه در برابر کهنسالی مقاومت می کند. خودش اما هر روز بیشتر در خودش فرو می رود. کم حرف می زند و بر خلاف گذشته از داستان ها و سرگذشت هایش تعریف نمی کند. به جای این، دائم از سرنوشت محتومی می گوید که همه را در بر می گیرد و از آن راه فراری نیست. پدر بزرگ از ایستگاه آخر زندگی، از مزگ، می هراسد. ترسش را سعی می کند پنهان کند و فقط در وسواس و حرف هایش می توان این ترس را دید. هنوز غرور جوانی اش را دارد و برایش افت دارد که به زبان بیاید و مستقیما از ترس هایش بگوید. پدر بزرگ نزدیک به 90 سال دارد و دنیایش برایم مبهم و به طرز معما گونه ای ترسناک است. دارم سعی می کنم از پس 60 سال اختلاف او را و احساساتش را بفهمم و سعی کنم درک کنم به چه فکر می کند و از چه می ترسد.  چه چیزهایی در او شوق و امید را بر می انگیزد و از چه چیزهایی بیزار است. همه اش یکی از تصوراتم این است که من اگر به 90 سالگی برسم چگونه خواهم شد؟ آن موقع به کجا رسیده ام و چه چیزهایی خواهم داشت؟ چه کارهایی کرده ام و به چه چیزهایی افتخار می کنم و حسرت چه چیزهایی را خواهم خورد؟ کاش پدربزرگ وبلاگ نویسی بلد بود و به جای این همه خود خوری، می آمد و اینجا از احساساتش می گفت. آنها را ثبت می کرد و برای آیندگان و کسانی که روزی به سنش خواهند رسید به اشتراک می گذاشت. این طوری دیگر نه احساس تنهایی می کرد و نه ما آدم های مغرور و مدعی فکر می کردیم که دنیا زیر پایمان ترک خواهد خورد و تا ابد همین طور سالم و پر نشاط و قوی باقی خواهیم ماند.
  • حیران