در حیرت

آمد بهار جهان، چشم بدوزیم به بهار جان ها...

پنجشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۳، ۱۱:۱۲ ب.ظ
اکنون کمتر از 24 ساعت به پایان سال 93 مانده است. سال 93 هم رو به اتمام است و بوی بهاری دیگر می آید و آغاز سالی جدید. بهار اما واقعه ای است که در طبیعت رخ می دهد و آنچه مهم تر است، آن چیزی است که در درون ما می گذرد. پدران ما زرنگی کرده اند و شروع بهار را بهانه ای کرده اند برای آغازی دوباره. برای تغییر حال و احوال و گرفتن تصمیم های جدید. با این نگاهT نوروز و عید فرصتی می شود تا به خودمان و راهی که رفته ایم نگاه کنیم. به عقب برگردیم و ببینیم در چه راهی چقدر پیش رفته ایم. بعدش ببینیم این راه همانی بود که در دورنمای ذهن و فکر و اعتقادمان می دیدیم. نوروز نوعی یادآوری است برای همین کار. برای نو شدن نگاه و فکر و احساستمان. برای همین هم هست که برای بعضی عید اصلا این ایامی که ما جشن می گیریم و خوشحالیم نیست. نمونه اش امیرالمومنین است که شادی اش گناه نکردن بود و همان روز را عید می دانست*. در دور نمای او برداشتن هر قدم در راهی که انتخاب کرده بود، مایه ی شعف بود و شایسته جشن و سور. برای دیگری ممکن است عید در پیوستگی با معشوق باشد و برای کسی دیگر رسیدن به هدفی دیگر از جنسی مادی تر و زمینی تر. همه اینها وابسته است به آن دورنما و آن جایی که آدمی می خواهد به آن برسد. به قول مدیریتی ها به آن چشم انداز و افقی که برای خودت تعیین کرده ای. آغاز بهار فرصت خوبی است تا همزمان با بهار جهان، نگاه کنیم به بهار جان هایمان و ببینیم چقدر مانده تا از راه برسد و چقدر دیگر باید برای آمدنش تلاش کنیم. اصلا بینیم آن بهاری که می خواهیم بیاید واقعا تحولی برای نو شدن و بهتر شدن است یا خزانی است که فقط پژمردگی و سردی را در پی دارد! عید به ما این ها را یاد آوری می کند و تذکری است برای اندکی تامل و درنگ و فکر کردن به راهی که آمده ایم و راهی که خواهیم رفت. * امیرالمومنین علی (ع): «الیوم لنا عید و غدا لنا عید و کل یوم لا یعصی الله فیه فهو یوم عید» امروز برای ما عید است و فردا نیز همین‌طور و هر روزی که در آن معصیت خدا رخ ندهد آن روز عید است.( مستدرک / حدیث 6679) پ.ن 1: می خواستم این پست را اختصاص دهم به ترانه ای به نام «بهار دلکش». اما خوب که گوشش کردم و خواستم درباره اش بنویسم دیدم ته حرفش همین است که گفتم. ترانه از زبان همان عاشق دل خسته ای است که آمدن بهار غصه اش را بیشتر کرده است، چرا که دلبر او را فراموش کرده است و بهار جان او وقتی است که عهدش با آنکه دوستش دارد تجدید شود و پیانی دوباره با او ببندد. ترانه و متن اش را در ادامه مطلب گذاشته ام. پ.ن 2: یکی از کارهایی که باید کنم این است که بروم وبلاگ تک تک دوستان وبلاگی ام و عید را بهشان تبریک بگویم. اما قبل از این کار از همین جا عید را بهشان تبریک می گویم. امیدوارم در سال جدید همچنان بنویسند و همچنان ازشان چیزهای جدید بیاموزم. پ.ن 3: سال نویتان مبارک... (:
  • حیران

هوای غبار آلود عقلانیت سیاسی در اهواز!

چهارشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۳، ۱۱:۲۱ ق.ظ
امروز 22 بهمن بود و طبق روال هر سال، راهپیمایی سالگرد انقلاب در شهرهای کشور  برگزار می شد. در این بین، شهری بود که شرایط مساعدی برای حضور مردم، مخصوصا کودکان و سالخوردگان، در راهپیمایی نداشت: شهر اهواز که سال هاست به دلیل گرد و غبار هوای آلوده ای دارد و به رغم گذشت سال ها از وخیم شدن اوضاع در آن کارهای مهمی برای کاهش آلودگی انجام نگرفته است. امروز مردم اهواز بدون توجه به آلودگی هوا در راهپیمایی حضور پیدا کردند و احتمالا تا آخر شب رسانه ملی از زوایای مختلف حضور مردم مومن و انقلابی اهواز در راهپیمایی را خاری در چشم دشمنان این مرز و بوم قلمداد خواهد کرد. آنچه در اینجا می خواهم بر روی آن انگشت بگذارم وجود عقلانیت سیاسی در میان مردم است. عقلانیت سیاسی یعنی تلاش برای اصلاح امور از طریق ساز و کارهای عقلانی. یعنی فهم وضع موجود، تاثیر دولت و حکومت در آن، و تلاش برای تغییر اوضاع از راه های عاقلانه. مجموع اینها را تعریفی دم دستی از عقلانیت سیاسی می نامم. اما این عقلانیت و ربطش به حضور مردم اهواز در راهپیمایی چیست؟ تمام شرایطی که در اهواز جاکم بود باید مردم را به این سمت می برد که در راهپیمایی حضوری کم رنگ داشته باشند. از بعد فردی عقل حکم می کند که هنگام احتمال زیان از آن جلوگیری کرد. وقتی هوا آلوده است نباید از خانه بیرون آمد تا جلوی آسیب بیشتر به خود را گرفت. از بعد اجتماعی اما، یک پای وضعیت بد هوا در اهواز ناشی از کم کاری و بی توجهی دولت و حکومت است. راهپیمایی فرصت خوبی بود تا مردم به این بی توجهی اعتراض کنند و خواستار مداخله بیشتر و تلاش بیشتر حکومت به اهواز و اوضاع نابسامانش شوند. با وجود حکم عقلانی در بعد فردی و اجتماعی برای شرکت نکردن در راهپیمایی، مردم اهواز در آن حاضر شدند و به نحوی آن دلایل را نادیده گرفتند. اما این نادیده گرفتن چه ریشه ها و چه تبعاتی دارد؟ شاید آسان ترین پاسخ برای جواب به ریشه این نادیده گرفتن، این باشد که مردم ما از جان و مالشان در راه انقلاب می گذرند. من اما به زبانی دیگر می گویم مردم ما، یا حداقل بعضی از آنها، آرمان گرا هستند. به این معنی که آرمان ها و آرزوهایشان از آنچه به واقع هست برایشان مهم تر است. به بیانی دیگر آن ها وضع موجود را نگاه نمی کنند و چشم به فردایی امیدوارکننده و متفاوت از امروز دارد. نگاهی که بهترین محمل برای سودجویی حاکمان ناکار آمد و بهترین ابزار برای ادامه نا کارآمدی است. عقلانیت سیاسی حکم می کند مردم برای اداره امور به ابزارهایی در مقابل حکومت مجهز باشند و در صورت ناکارآمدی دولتمردان یا نارضایتی مردم آنان را به کار گیرند. از دل همین عقلانیت، انتخابات و مجلس و نظارت و اعتصاب های قانونی در آمده است. در ایران اما، عقلانیت سیاسی نه در حد تئوری و نه حتی در عمل محلی از اعراب ندارد. به عبارتی فهم سیاسی مردم از جایگاه دولت و ابزارهایی که دارند بیشتر آرمان گرایانه و ایدئولوژیک است، نه واقع گرایانه و مستدل به تجارب ملت ها و بحث های متفکران عالم سیاست. همین نگاه در طولانی مدت باعث شده اصلاح در میان حکومت های ایرانی کند و همراه با هزینه بالا باشد. این نگاه واقعیت جاری را در مقابل آرمان های امیدبخش آینده قرار می دهد و نتیجه اش وخامت اوضاع کنونی یا کنار گذاشته شدن آرمان های از حانب نسل های بعدی خواهد شد. چرا که هر حکومتی حتی حکومت صالحان نیاز به فشارها و نظارت های مردمی برای دوری از فساد و بهبود اواضع دارد. 22 بهمن در اهواز نشان داد هنوز مردم ما، یا برخی از آن ها، آرمان هایی دارند که آن را مهم تر از هوایی که تنفس می کنند می دانند. ولی آیا این آرمان ها می تواند هوا را پاک کند و رفاه مردم را ارتقا دهدو زندگی آنان را را در مسیر بهبود قرار دهد؟ آیا این آرمان ها و تکرارشان تنها برای آبادانی و آبادی و پیشرفت کافی است؟!
  • حیران

خواب زمستانی وبلاگ «در حیرت»

دوشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۳، ۰۸:۲۵ ب.ظ
این روزها، وبلاگ «در حیرت» در خواب زمستانی فرو رفته است. مهم ترین دلیلش این است که من و نویسنده دیگر اینجا، دوست خوبم، کوچه گرد هر کدام به شدت درگیر کار و زندگی شخصی شده ایم و در این بین وبلاگ نویسی اولویت چندم مان شده است. البته این کم کاری دلایل دیگری هم داشته است. وبلاگ نویسی از جایی به بعد نیاز به محرکی بیشتر از فقط نوشتن دارد. محرکی که نویسنده را از وقت گذاشتن و نوشتن راضی کند و او را به ادامه راه تشویق کند. برای من چنین محرکی بیشتر دیده شدن و بیشتر خوانده شدن بود. متاسفانه در این سه سال و نیم وبلاگ نویسی نتوانستم به طور مداوم به چنان روندی ادامه دهم. به نظرم وبلاگ  بدون هدف دیده شدن، شبیه دفترچه خاطرات می شود. چیزی شخصی که فقط برای ثبت شدن می نویسی و برایت مهم نیست مخاطب چه کسی است و حرفت چه چیزی است. مهم خودت هستی و آنچه می خواهی ثبت شود. این طوری همین که بعدا بیای و به عقب برگردی و چیزی از گذشته ثبت کرده باشی کافی است. برای خیلی ها وبلاگ نویسی همین است و خوب به دلیل مسئولیت و بار سبکتری که روی دوش نویسنده است آسان تر است و تداومش هم بیشتر. با تمام توضیحات بالا، مهم ترین شرط وبلاگ نویسی حداقلی از فراغت و آرامش فکری است. من هم مدتی است که این دو را ندارم. شاید تا آخر امسال نتوانم فرصت کافی برای وبلاگ نویسی، در حدی قابل قبول، پیدا کنم. برای همین می خوام بگویم اگر اینجا سر می زنید بدانید که تا نیمه اسفند همچنان در خواب زمستانی است و شاید گرمای بهاری کمی از رخوت و سکون اینجا کم کند. منتظر نظرات شما درباره وبلاگ نویسی و مخصوصا در حیرت هستم. ششم بهمن هزار و سیصد و نود و سه خورشیدی
  • حیران

7 نکته درباره یادگیری زبان خارجی

يكشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۳، ۰۹:۳۵ ق.ظ
1- زبان مورد نظر را بکار بگیرید 
 یک هدف کوچک قابل دسترس انتخاب کنید. رسیدن به این هدف وضعیت شما را بگونه ای تغییر می دهد که احساس ناتوانی در برابری اینهمه لغت و قاعده نکنید و با روحیه بهتر کارتان را شروع کنید. یک مترجم آلمانی تجربه خود را اینگونه بازگو کرده است که ابتدا 50 لغت را یادگرفتم و شروع کردم آنها را بکار بگیرم، سپس شروع کردم یکی یکی قواعد گرامر را هم حیطه دانسته هایم به دانسته هایم وارد کنم.   

2- زبان آموزی را تبدیل به یک سبک زندگی کنیم
آموختن زبان برای آنهایی که بدنبال آن هستند باید به جزئی از زندگی روز و شب آنها بدل شود.  یعنی در همه ساعات شبانه روز مساله یادگیری زبان در فعالیتهایتان حضور داشته باشد. این مساله بقول یک معلم زبان اسپانیایی وجه تمایز شاگرادان شدیدا موفق از سایر شاگردانش بوده است.     درخانه با زبان بازی کنید هر چه زبان را بیشتر وارد زندگیتان کنید مغزتان بیشتر آن را بعنوان یک امری که ارزش توجه دارند می پذیرد.  بنابراین از هر فرصتی برای اینکه زبان جدید جلوی چشمتان قرار بگیرد استفاده کنید. اشیا اطرافتان را برچسب بزنید، کتابهای بچه گانه نوشته شده به آن زبان را بخوانید، فیلمهای زیر نویس دار ببینید و گفتگوهای خیالی(بگونه ای که کلمات را ادا کنید) با یک دوست تخیلی داشته باشید.
 
3- از تکنولوژی کمک بگیرید
از موبایل، ابزارهای موبایلی، کامپیوتر، سی دی های آموزشی، نرم افزارهایی مثل آنکی در زبان آموزی حداکثر استفاده را ببرید.     به زبان آموزی به چشم دروازه ای به تجارب جدید نگاه کنید یادگرفتن زبان با ایجاد تجربه های جدید در محیط مربوط به قلمرو آن زبان اغلب به خوبی انجام می شود. بنابراین در اجتماعاتی مربوط به آن زبان شرکت کنید، به سایتهایشان مراجعه کنید، فیلمها یشان را از شبکه های در دسترس ببینید، دستور العملهای آشپزی غذاهای محلی شان را بخوانید و....   

4- دوستان جدید بیابید تعامل کردن با زبان جدید کلید یادگیری است، چون به شما می آموزد بجای اینکه یک جمله را بسازید و ترجمه کنید از اول با زبان مورد نظر فکر کنید. بنابراین افرادی که زبان بومیشان است را پیدا کنید یا کسانی را که با آنها به زبان بومی مکاتبه کنید و به یکدیگر  در یادیگری زبان مقابل کمک کنید.  
 
5- نگران اشتباه کردن نباش ترس از اشتباه کردن یکی از رایج ترین موانع زبان آموزیست. اما نوعا کسانی که به آن زبان تکلم می کنند نوعا مانند پدر و مادری بزرگوار از دیدن تلاش شما لذت می برند و برایش ارزش قائلند و هر وقت بتوانند به شما کمک خواهند کرد که زبان آنها را بیاموزید. پیشنهاد می شود که با یک فرد کم سن و سال تر از خودتان تمرین کنید. و البته صبور باشید. هر چه بیشتر به آن زبان صحبت کنید، به دستیابی به ایده گریزان صحب به زبان خارجی دقیقا همانگونه که بومی ها صحبت می کنند، نزدیک تر می شوید. پس از آن با افراد هم سن و سالتان صحبت کنید.

  منبع:http://blog.ted.com/2014/11/04/how-to-learn-a-new-language-7-secrets-from-ted-translators   /
  • حیران

شمشیر دو لبه‌ی حضور نهادهای علمی در خلق ثروت

پنجشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۳، ۰۹:۳۰ ب.ظ
تقریبا همه شنیده‌ایم که استیو جابز، خالق فناوری اپل، نیمه‌کاره درسش را رها کرد تا ایده‌هایی را که داشت پی گیرد و در دنیای تجارت به جایی برسد. چنین سرنوشتی تنها ناشی از تیزهوشی و زیرکی استیو جابز برای کسب درآمد از ایده‌هایش یا ناشی از تنبلی او برای حضور در کلاس‌های درس نیست. اگر بخواهم به زبان اقتصادی سخن بگویم، استیو جابز عطای علم آموزی و کسب دانش را به لقای فناوری و تجاری‌سازی ایده‌هایش بخشید. در عالم اقتصاد، علم و فناوری را دو نهاد مرتبط و در هم تنیده و در عین حال متفاوت میدانند. تفاوتی که امروزه از جانب نهادهای سیاستگذار علم و فناوری در کشور نادیده گرفته شده است و همین غفلت می‌تواند نتایجی متفاوت از انتظار سیاستگذاران به بار آورد. ساده‌ترین تعریفی که می‌توان از فناوری ارائه کرد استفاده از دانش در خلق روش‌ها و محصولات جدید است. بر مبنای همین تعریف ساده و در عین حال صحیح از فناوری، می‌توان حکم به حضور استادان دانشگاه در دنیای فناوری و کسب ثروت از علم داد و منتظر بود تا به این طریق فناوری و ثروت آفرینی از دانش در کشور شکوفا شود. این همان راهی است که مدتی است نهادهای سیاستگذار علم و فناوری در کشور به دنبالش هستند. در واقع آن‌ها با تصویب آئین نامه‌هایی قصد حمایت از شرکت‌های دانش بنیان را دارند و از شرایط اصلی این شرکت‌ها حضور استادان دانشگاه در هیئت مدیره آن‌ها است. علاوه بر این طرح کلان، سال‌هاست که یکی از راه‌های حمایت از فناوری حمایت‌های مادی و مالی از استادان دانشگاه برای ایجاد فناوری و کسب ثروت از آموخته‌های علمی خود است. چنین حمایت‌هایی اگر چه امری خجسته و عامل توسعه فناوری در کشور است می‌تواند خطرات بلندمدتی برای هر دو نهاد علم و فناوری داشته باشد. در ابتدا لازم است کارکردهای هر دو نهاد علم و فناوری را با دقت بیشتری مرور کنیم. نهاد علم که مجموعه‌ای از زنجیره به هم پیوسته تولید علم، ارزیابی آن، و انتشار دانش را در برمی‌گیرد، مختص به پژوهش و تولید دانش است. در نهاد علم آموزش و تحقیق درباره‌ی حقایق علمی در اولویت است. استادان دانشگاه در نهاد علم مجموعه دانش و تجارب علمی خود را به دانشجویان می‌آموزانند و از طرف دیگر، با تحقیق و پژوهش در مرزهای علمی به گسترش دانش و کشف یا ابداع جدید در آن کمک می‌کنند. در کنار نهاد علم و در ارتباطی متناظر با آن، نهاد فناوری جای دارد. نهاد فناوری همانطور که از نامش پیداست اختصاص به تکنیک و فن دارد: یعنی روشی برای انجام کارها یا تولید کالاها. فناوری استفاده از دانش در دنیای عملی است و از همین رو، اولویت آن خلق ثروت، کسب سود، و افزایش توانایی و بهره‌وری است. در نهاد فناوری کشفیات و اختراعات خصوصی‌سازی می‌شوند و بنابراین دانش در آن جنبه خصوصی دارد. اگر مرز بین دو نهاد فوق نادیده گرفته شد، تشویق به حضور استادان دانشگاه در نهاد فناوری باعث مخدوش کارکردهای هر  دو نهاد و کاهش اثربخشی و بازدهی آن‌هاست. اولین خطر در اینباره آن است که هدف نهاد علم که کشف حقایق علمی است به کسب سود تغییر یابد و در نتیجه وظیفه اصلی نهاد علم کمرنگ شود. در این شرایط درستی یا نادرستی یافته‌های علمی یا ابداع دانشمندان جای خود را به تنظیم برنامه علمی بر اساس قابلیت‌های کشفیات و ابداعات در درآمدزایی می‌دهد. چنین جابه‌جایی با توجه به خصلت یافته‌های علمی که تخصصی است و بررسی درستی یا نادرستی آن برای عامه مردم یا کارگزاران دور از دسترس است اهمیت بیشتری می‌یابد. به این ترتیب می‌توانیم با یافته یا ابداعی روبرو شویم که نتایج آن برای افراد، یا جامعه زیان‌بار باشد و در عین حال، عملی شدن آن‌ها به سبب نتایج اقتصادی و سودآفرینی،  توسط عده‌ای دنبال شود. اگر هر دو نهاد علم و فناوری در جایگاه خود باشند، چنین یافته یا اختراعی توسط دانشمندان متعهد به اهداف غیرمادی فیلتر خواهد شد و پا به عرصه فناوری نخواهد گذاشت. حمایت صرف از خلق ثروت و تشویق به آن اما باعث حذف این فیلتر و برآوردن نهاده‌هایی از دنیای علم در فناوری است که در نهاد علم تأیید نشده است. چنین خطری را کژگزینی در عرصه فناوری می‌نامم. در واقع در این شرایط یافته‌ها و ابداعاتی مورد توجه قرار می‌گیرد که تایید نشده‌اند و اهداف مادیِ صرف مانع از کنار گذاشتن آن‌ها شده است.  خطر دوم که احتمالا بیشتر خود را نشان می‌دهد کژمنشی یا به تعبیر ساده‌تر مواجهه با فریبکاری علمی است، به این معنی که ادعاهای واهی از نهاد علم سر برآورد و برای کسب حمایت‌های مالی در نهاد فناوری عرضه شود. این خطر که در شرایط عدم شفافیت و نظارت نهادهای مسئول امکان بروز بیشتری می‌یابد ناشی از دخیل کردن انگیزه‌های مادی در نهاد علم و کمرنگ کردن تعهد اعضای فعال در آن است. در اینجا سود جویانی با استفاده از همان خاصیت پیچیدگی و تخصص یافته‌ها و ابداعات علمی، ادعاهایی را مطرح می‌کنند. ادعاهایی که در نهاد علم محلی از اعراب ندارند و صحت آن‌ها رد شده است. فریبکاری علمی پدیده‌ای است که نقص کارکرد نهاد علم را نشان می‌دهد و به راحتی می‌تواند در نهاد فناوری به اژدهایی غیرقابل کنترل تبدیل شود و بودجه‌ها و آورده‌های مالی را ببلعد و آتش آن دامن همه را بگیرد. در این شرایط، علم به جای آنکه موید صحت ادعاها شود به منبعی برای فریب حامیان مالی و مردم تبدیل می‌شود و به این ترتیب، روز به‌روز نقش اصلی خود را در جامعه از دست می‌دهد. به نظر می‌رسد وجود چنین خطراتی بوده است که از همان ابتدا باعث تفیکیک ظریفی بین نهاد علم و نهاد فناوری شده است. درست است که هدف غایی علم افزایش رفاه و آسایش و توانمندی انسان است، اما انگیزه‌های آن باید به اندازه همان ارزشمندی همان اهداف، خالصانه باقی بماند. اینکه به واسطه این هدف غایی انگیزه‌های مادی را ترویج کنیم آفاتی هم برای علم و هم برای فناوری دارد. توجه به این آفات و دیدن تفاوت میان علم و فناوری برای کسانی که طالب ارتقای علمی و شکوفایی فناورانه ایران هستند  بسیار مهم است و آن‌ها در تحقق اهدافشان بیشتر کمک می‌کند.
  • حیران

داعش: سمبل عقب افتادگی فکری یا زاده عصر اطلاعات!

پنجشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۳، ۰۹:۳۵ ق.ظ
داعش از جنبه های مختلف پدیده جالبی است. اینکه چگونه اعتقاد عمیق به دین که با جهل آمیخته باشد می تواند قدرتمند شود و یا اینکه اگر بستر کار برای ملتهای ضعیف وجود داشته باشد امکان تشکیل سازمانهای پیچیده و کارآمد با استفاده از روشهای روز را دارند و.... اما از همه جالب تر به نظر من جهانی بودن پدیده داعش است. این مساله بسیار جالب و قابل تامل است که از همه جای دنیا مجاهد برای داعش آمده و افرادی با فرهنگهای مختلف برای تحقق هدف واحد دور هم جمع شده اند. اینکه افرادی با زمینه های فرهنگی متفاوت همگی تفکرات واحد شبیه به هم پیدا کرده اند و با شنیدن صدای منادی داعش برای تحقق آرمانهایشان به ناکجا آبادی در میانه این کره خاکی کوچ کرده اند. از نگاه دیگر این مساله هم قابل تامل است که شبکه های اجتماعی و رسانه ها، مردم کره زمین را به هم نزدیک کرده اند و جامعه بشری در حال تبدیل شدن به یک جامعه واحد است و تحولات در هر کجای دنیا با واکنش مردم سایر بخشهای دنیا مواجه می شود.
  • حیران
خیلی‌ها به روز تولدشون که می‌رسند خوشحالند و به دنبال آنند که دوستان و آشنایان خود را جمع کنند و آن روز را جشن بگیرند. دیگران هم می‌آیند و آن روز را با یکدیگر خوش و خرم می‌گذارنند، عکس می‌گیرند و کیک می‌خورند و قهقه سر می‌دهند. من اما هر سال که به تولدم نزدیک می‌شوم حال و هوایم دگرگون می‌شود. هر روز که می‌گذرد و به آن روز نزدیک می‌شوم بیشتر در خود فرو می‌روم و خود را بی‌رحمانه‌تر در برابر چشمان خویش محاکمه می‌کنم. لحظات و دقایقی آنقدر در برابر محکمه‌ی خود ساخته‌ی خویش آزار می‌بینم که دوست دارم از خود فرار کنم و به هر وسیله‌ای آن محکمه را بر هم زنم. این چنین نه تنها منتظر آن روز نیستم تا آن را جشن بگیرم، بلکه دعا دعا می‌کنم تا هر چه زودتر آن روز، آن هفته و آن ماه بگذرد و من دوباره بی‌آنکه گذر زمان را حس کنم غرق در روزمرگی و مرگ ماه‌ها، روزها، و ساعت‌ها شوم. گویی زندگی من دچار نوعی رخوت و یکنواختی خواب‌آور شده است و روز تولد مثل تلنگری چرتم را پاره می‌کند و  من را در برابر حقایق تلخی قرار می‌دهد. روز تولد برای من به اندازه‌ی همان تلنگر ناگهانی تلخ است و نزدیک شدنش وقوع امری احتناب ناپذیر را خبر می‌دهد: گذر زمان و گذشتن سریع روزها را.روز تولد این گذشت زمان را واضح‌تر به آدمی نشان می‌دهد. اگر تا هفته قبلش روز به روز و هفته به هفته زندگی را می‌گذراندم، به تولدم که نزدیک شوم گذر سال‌ها را احساس می‌کنم. متوجه می‌شوم یک سال دیگر هم گذشت و پیرتر شده‌ام. بعد می‌روم سراغ تمام روزهای تولد گذشته‌ام. سراغ اینکه پارسال کجا بوده‌ام و امسال کجای کارم. سراغ تعداد تولدهایی که گذشته است و تعداد تولدهایی که ممکن است داشته باشم. همه اینها خیلی سریع، مثل یک فیلم، از جلو چشمانم می‌گذرد.آن گاه است که وحشت بر دلم چیره می‌شود. می‌ترسم ازسرنوشت محتوم انسان. از جریانی که نه اختیار و نه توانی در برابرش دارم: جریان پرشتاب زمان، گذشت سریع لحظه‌ها و حتی نزدیک‌تر شدن به مرگ. و من در میان این جریان بی‌اراده رها شده‌ام و بی‌آنکه اختیاری بر مسیر آن داشته باشم با آن حرکت می‌کنم و به پیش می‌روم. نا امیدی ناشی از این گفتگوهای درونی و این محکمه‌های ذهنی تلخ و آزاردهنده است. تلخی‌اش با هیچ کیکی به شیرینی تبدیل نمی‌شود و تاریکی‌اش با هیچ شمعی، به هر تعداد و از هر نوع، روشن نمی‌گردد. من نه از مسیر آمده‌ی زندگی خود چیزی دندانگیر داشته‌ام که به آن دلخوش باشم و نه آینده را که می‌بینم وضوح و روشنایی می‌بینم. گویی آن مسیر پر شتاب چونان رودخانه‌ای خروشان من را با خود آورده است و کیلومترها دورتر از ساحل همچنان مرا با خود می‌برد. مرا در فراز و فرود مسیر می‌اندازد و من دلخوش به هر آسایش از پس سختی و گریزان از هر بلا پس از رفاه هستم. مسیر اما پر از سنگلاخ است و نه مرا به جایی رسانده است و نه رو به سوی ساحل امن و سلامت دارد.اینچنین نزدیک شدن به روز تولد مرا آشفته می‌کند. روز تولد برای من، بر خلاف خیلی‌ها، روزی نیست که در آن خوشحال باشم و جشن بگیرم. این روز برای من نوعی یادآوری از راهی است که آمده‌ام و جریان خروشانی که مرا با خود می‌برد. دوست دارم آن را از دیگران پنهان کنم و تنها در خلوت خویش،وحشت نهیبی را که در این روز از وجودم برمی‌خیزد تحمل کنم و در محکمه‌ای نشینم که خود قاضی و متهم و وکیل خویش هستم.
  • حیران

کجای دنیا دیده اید که!!!!

چهارشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۳، ۰۹:۳۵ ق.ظ
بسیار تکراری است این جمله که "کجای دنیا دیدید که ....... کنند، فقط تو ایرانه که......". دو تا پیش فرض در اینچنین اظهار نظری وجود داره. اول اینکه  همه دنیا همه کارهایشان درست است به غیر از ایران. مسلما این حرف بیش از شصت درصد اشتباه است. چرا که نه تنها کشورهای زیر صحرای آفریقا که از ویژگیهای ابتدایی جوامع امروزی تهی هستند بلکه کشورهایی امثال مکزیک و آرژانتین و .... نیزکه ظاهر موجه از دید مخاطب عام دارند با مشکلات ساختاری عجیب و غریب که برای ما تصورش سخت است دارند و وضع کشور ما از خیلی جهات بهتر از آنهاست. دوما اینکه اصولا جالب است که ما همیشه خودمان را با کشورهای پیشرفته دنیا مقایسه می کنیم و به خودمان می خندیم که چرا مانند آنها عمل نمی کنیم. در حالی که با توجه به زیرساختها و شرایط این قیاس غلطی است که ما بخواهیم چنین کاری انجام دهیم. اگر عملکرد خودروی پراید خنده دار است مقایسه کردن آن با بنز مساله بسیار خنده دارتری هست. هر چند سابقه تاریخی کشورمان ما را بر آن می دارد که توقعمان زیاد باشد و این انتظار از خود بسیار ارزشمند است، اما واقعیت حال حاضر ما این است که ما با آنچه که خودمان فکر می کنیم بسیار فاصله داریم.
  • حیران

دانشگاه تهران: از بدو تأسیس تا پس از فرهاد رهبر!

پنجشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۲، ۰۳:۴۷ ب.ظ
دانشگاه تهران از بدو تآسیس تا کنون، نماد علم و فرهنگ در ایران بوده است. نمادی که با تربیت شخصیت‌های برجسته‌ ،در تاریخ علم و دانش ایران، عینیت یافته است و  با بلند شدن آوازه دانش‌آموختگان و استادان آن تثبیت شده است. از همین روی بود که سال‌ها پیش، سردر دانشگاه تهران روی اسکناس‌های پنجاه تومانی نقش بست. نقش ورودی این دانشگاه روی اسکناس نشانه‌ای از نقش اثرگذار آن در توسعه کشور و آبادانیِ فرهنگ و اقتصاد ایران بود.اکنون اما به همان اندازه که اسکناس‌های پنجاه تومانی ارزش خود را از دست داده‌اند و خُرد و بی‌رمق شده‌اند دانشگاه تهران هم از نفس افتاده است. دانشگاهی که روزی بدیع‌الزمان و زرین‌کوب را درون خود پرورانده است؛ دانشگاهی که حسابی‌و مجتهدی‌ استادش بوده‌اند، دانشگاهی که مبدأ تحولات اساسی در تاریخ ایران بوده است؛ اکنون شبیه دبیرستان بزرگی شده است که در مرکز فرهنگی تهران، میدان انقلاب، جا خوش کرده است. دبیرستانی مختلط با تعداد زیادی محصل و کلاس و درس.دانشگاه تهران این روزها، اوضاع خوبی ندارد. کسانی در آن استاد شده‌اند که شایسته این دانشگاه نبوده‌اند و شأن استادی در آن را نداشته‌اند. کسانی از آن به اجبار رفته‌اند که وجودشان وزنه‌ای در علم و فرهنگ ایران بوده است و حضورشان مایه غنای دانایی و خردمندی. حالا دیگر آدم‌های کوتاه قد در دانشگاه تهران سر را بالا می‌گیرند و از فروغ قله‌های دانش در آن خبری نیست. این روزها دیگر صدای بشیریه و شفیعی کدکنی از کلاس‌های درس دانشگاه تهران بلند نمی‌شود. جایشان را کسانی گرفته‌اند که به واسطه بده و بستان و رابطه ارتقاء یافته‌اند و لقب استادی را قاپیده‌اند و روی خود گذاشته‌اند.دانشگاه تهران اکنون بیشتر به فکر درآمد از دانشجویانی است که شبانه در تاریکی آمده‌اند و روزها نام دانشجوی دانشگاه تهران را یدک می‌کشند. دانشجویانی که مدرک برایشان مهم‌تر از دانش است و درس‌ها را پاس می‌کنند و مدرک می‌گیرند بدون آنکه دانشی آموخته باشند. این چنین دانشگاه تهران انشای علم بهتر است یا ثروت را در عصر ما تحقق بخشید و ثابت کرد بدون علم و تنها با ثروت، می‌توان هم دارا بود و هم دانا. حالا دیگر نقش اسکناس را می‌توان بر سر در دانشگاه تهران کشید و نگران بی‌ارزش شدن آن اسکناس‌های قدیمی پنجاه تومانی نبود.تمام این اوضاع و احوال را باید از چشم کسانی دید که به دانشگاه با دستی پر از دستور و پرونده‌ای مملو از حکم از بالا  آمدند. بدون اینکه اصالت و جایی در میان دانشگاهیان داشته باشند. آمدند تا چند صباحی دانشگاه را در دست بچرخانند و نگذارند بیش از آن چه باید خودش را نشان دهد. تلاش کردند تا مزاحمان را از میدان به در کنند و به همان روش حکم از بالا، حلقه‌ای از معتمدان و نورچشمی‌های خود را بر کرسی استادی و صندلی مقدس خردورزی بنشانند. اینها دانشگاه را بدون فریاد، بدون اعتراض و بدون هیاهو می‌خواستند. آنان ندانستند، شاید هم نخواستند بپذیرند که پویایی‌ دانشگاه به دانشجویانی است که شادابی و نشاط خود را صرف نقد و بحث و اعتراض کنند. وقتی موفق شدند همه را ساکت بر جای خود بنشانند حیات و سرزندگی را هم از دانشگاه گرفتند و نشانطش را به سرخوردگی تبدیل کردند. اکنون نزدیک به 80 سالگی تأسیس دانشگاه تهران است و این دانشگاه درست به همان اندازه فرتوت و خسته است. دیگر باید به این نماد دیرین در ایران فرصت داد تا نفسی بکشد و به جای اصلی خودش برگردد. باید از استادان و دانشجویان ان دلجویی کرد و دست نابخردان را از ان کوتاه کرد. شاید اکنون که زمانی اعتدال و امید است، باید امیدوار بود به برخاستن دوباره دانشگاه تهران. تا دوباره در ساخت علم و فرهنگ تکه‌تازی کند و نشان دهد بی‌لیاقتی و سوء مدیریت تنگ‌نظران ممکن است قطار دانایی و خرد را کند کند، اما هرگز به متوقف کردن آن نیست.پ.ن: این متن را در پی درد ودل ها و صحبت هایم با یکی از دانشجوهای و یکی از هیئت علمی های دانشگاه تهران نوشتم. می خواستم آن را به مناسبت روز دانشجو، 16 آذر، منتشر کنم که نشد. برکناری فرهاد رهبر از ریاست دانشگاه تهران را فرصت مناسبی دیدم تا آن را در وبلاگ بگذارم.
  • حیران
آن زمان که نوجوان بودم، آموزش و پرورش دم و دستگاهی را در مقطع راهنمایی و سال اول دبیرستان راه انداخته بود به اسم «هدایت تحصیلی». قرار بود این برنامه جدید در سال آخر راهنمایی و اول دبیرستان اجرا شود تا دانش آموزان بر اساس توانایی ها و علائقشان رشته انتخاب کنند و هدفش رضایت و موفقیت آدم ها در حرفه و رشته ای بود که انتخاب می کنند. این برنامه با آن اسم دهان پر کن آن سال ها در مورد من اجرا شد و نتیجه اش بعد از ده 15 سال شده است من: کسی که فکر می کند نه استعدادهایش به سمت و سوی خوبی هدایت شده و نه احساس رضایت زیادی از کار و بارش دارد. برنامه « هدایت تحصیلی» استعداد دانش اموزان را بر اساس نمره هایی که در درس های مختلف می آوردند می سنجید. آنهایی را که در ریاضی نمره های خوب می گرفتند می فرستاد ریاضی-فیزیک. بچه هایی که در درس علوم و زیست شناسی نمره های بالا داشتند می فرستاد تجربی و بقیه را بر حسب اینکه حافظه خوبی داشته باشند می فرستاد علوم انسانی. آنهایی هم که در هیچ درسی نمره خوبی نداشتند و به اصطلاح تنبل مدرسه بودند به سمت کارودانش و فنی-حرفه ای هدایت می کرد. تمام این برنامه در همین چند خط خلاصه می شد و ادعا داشت به این طریق آینده دانش آموزان هدفمند می شود و استعدادشان هدر نمی رود. من هم ریاضی ام خوب بود، هم علومم و هم حفظ کردنم. اما ریاضی و هندسه را دوست می داشتم و از زیست و حفظ کردن خوشم نمی آمد. این شد که رفتم رشته ریاضی. انصافا هم از ریاضی و استدلال و مسئله حل کردن لذت می بردم. از اینکه می توانستم در ریاضیات و هندسه قضیه ای را ثابت کنم که کسی نتواند رد کند خیلی خوشم می آمد. یک جورهایی قطعیت و یقینی که در ریاضیات بود برایم کشش و جاذبه داشت.کنکور را که دادم و رتبه ام آمد به سختی و با دود دلی انتخاب رشته کردم و آخر هم مهندسی شیمی قبول شدم. در انتخاب رشته می دانستم که برق را دوست ندارم. با مباحث مربوط به الکترونیک و برق در فیزیک نمی توانستم ارتباط بر قرار کنم. شیمی را اما دوست داشتم. معلم ِشیمی داشتیم که شیمی را کاربردی و با مثال های واقعی درس می داد و نوع درس دادنش من را به شیمی علاقه مند کرد. موقع انتخاب رشته بین مهندسی مکانیک و مهندسی شیمی مانده بودم. اعتبار دانشگاهی که می توانستم در آن مهندسی شیمی قبول شوم بیشتر ترغیبم کرد که این رشته را انتخاب کنم و در همان رشته و دانشگاه هم قبول شدم.بعد از انتخاب رشته، دائم در این فضا بودم که با آن رتبه چه رشته بهتری می توانستم بروم و کجاها قبول می شدم. انتخاب اول دوستان و اطرافیانم بالتبع برق و مکانیک و عمران و صنایع بود و همین بازخوردها از انتخاب رشته باعث شد از همان اول دید بدی به مهندسی شیمی داشته باشم و بخواهم روزی تغییر رشته دهم. آن موقع سعی هم کردم بروم مکانیک و نشد. همان مهندسی شیمی ماندم و دانش آموخته کارشناسی مهندسی شدم.همان طور که گفتم یکی از دلایل انتخاب رشته ام در کنکور کاربردی بودن شیمی بود. در دانشگاه اما ترم اول که امدیم سر کلاس یک درس تخصصی، استاد به صراحت گفت همه اینها که می خوانید کشک است و با واقعیت فاصله زیادی دارد. اینها را که خواندید و مدرک که گرفتید باید بروید 5 سال دود پالایشگاه و پتروشیمی و خاک سکوی نفتی را بخورید تا واقعا مهندس بشوید و کار یاد بگیرید. واقعا هم درس های ما مشتی فرمول و مسئله های مدل سازی و معادله دیفرانسیل بودند و هیچ وقت تصورم درباره دانشگاه و رشته مهندسی شیمی براورده نشد.ترم آخر کارشناسی تصمیم گرفتم کنکور ارشد را شرکت کنم. راستش همه اطرافیانم می خواستند کنکور بدهند و جو من را هم گرفته بود که اگر همان لیسانس بمانم از هم کلاسی هایم عقب افتاده ام. آن موقع تازگی ها رشته MBA را راه انداخته بودند و تعدادی از بچه ها و دوستان هم می خواستند همین رشته را شرکت کنند. یکی از دوستانم هم که مهندسی شیمی خوانده بود و بعد MBA، تشویقم کرد که بیایم MBA بخوانم و از مهندسی شیمی دل بکنم. من اما با تمام دلزدگی ام از یک رشته مهندسی اعتماد به نفس رقابت با بچه های برقی و مکانیکی را ، که بچه های فوق العاده باهوش و درس خوانی بودند، نداشتم. از طرفی فکر میکردم مدیریت با روحیات من جور نمی آید و مدیر خوبی نخواهم شد. روی همین حساب، در همان رشته خودم و رشته ی بیوتکنولوژی، که درس هایش شبیه درس های مهندسی شیمی بود، کنکور ارشد دادم.رتبه کنکور ارشدم که آمد رتبه مهندسی شیمی ام خوب نشد. کمی خوشحال شدم و به فکر افتادم بروم کار و فضای مهندسی را تجربه کنم. بعدش اما رتبه کنکور بیوتکنولوژی آمد و رتبه ام زیر 10 شد. توی رودروایستی با خودم، خانواده ام و هم کلاسی هایم قرار گرفتم و ارشد را در رشته بیوتکنولوژی در دانشگاهی خوب و معتبر شروع کردم.خیلی نگذشت که فهمیدم بیوتکنولوژی هم به همان درد مهندسی دچار است. درس هایش تئوری و دور از واقعیت جاری در دنیاست. خوبی اش اما این بود که در دنیا رشته ای نو و بین رشته ای بود و مباحثش در فضای آکادمیک دنیا هم طرفدار داشت و هم مورد توجه فراوان بود. خوبی دیگرش کار با موجودات زنده و میکروارگانیسم ها بود که برایم جدید و جالب بود.با تمام اینها، در این سال ها بیشتر از قبل علوم انسانی خوانده بودم و مباحثی از جامعه شناسی، فلسفه و روانشناسی به شدت مجذوبم کرده بود. بحث ها و حلقه های مطالعاتی هم که در دانشگاه تشکیل می شد، مرا به سمت این نوع مباحث و رشته ها بیشتر می کشید. این موقع که دیگر اواخر دوره ارشدم بود بر خلاف سال های نوجوانی از عدم قطعیت و مباحث چند وجهی لذت می بردم و چنین خصوصیتی کاملا در علوم انسانی مشهود بود. وقتی کسانی را می دیدم که علوم انسانی خوانده اند و پی به اهمیت و لذت موجود در این رشته نمی برند تاسف می خوردم و آرزو می کردم کاش من جای آنها بودم و ایده هایی را که وقت خواندن کتاب هایشان به ذهنم می رسید می پروراندم و از دلش راه حل و نظریه و پژوهش های جدید در می آوردم.آن قدر از این نوع فکرها با خودم کردم و کتاب های علوم انسانی خواندم که دیگر تصمیم گرفتم در رشته مهندسی ادامه تحصیل ندهم و اگر روزی قرار شد دوباره به دانشگاه برگردم رشته ای بروم که بتوانم در آن حرف های نو بزنم و درس های کاربردی برای زندگی و جامعه بیاموزم. حالا هنوز هم با همین فکرها و نقشه ها و آرزوها دست و پنچه نرم می کنم. چند سالی است کنکور می دهم و هر سال یکی از همان رشته های دوست داشتنی ام را شرکت می کنم. دو سالی کنکور رواشناسی دادم و امسال هم مدیریت. در مقطع دکتری ورود فنی خوانده ها را به علوم انسانی ممنوع کرده اند. سد کنکور ارشد هم هر سال سخت تر می شود و شرکت کنندگان در کنکور بیشتر. من هم که کار می کنم با محدودیت زمانی مواجه هستم و تا بجنبم و بخواهم درست و حسابی درس بخوانم دیر شده است. راستش دیگر از کنکور و تلاش هایی که معلوم نیست به نتیجه برسد خسته شده ام. گاهی فکر میکنم همان نگاه سطحی به انتخاب رشته و استعدادسنجی که در «هدایت تحصیلی» آموزش و پرورش پنهان بود در دوره های دیگر تحصیلم هم برقرار بوده است و حالا نتیجه اش شده جایی که الان هستم. جایی که بین دوست داشتنی ها و فکرها و دغدغه هایم با کار و پیش زمینه تحصیلی ام تفاوت هست و این تفاوت گاهی مرا به رنچ بیهودگی و پوچی می رساند. شکافی که هر سال تلاش میکنم پرش کنم و هر سال هم پر کردنش سخت تر می شود.
پ.ن: آن دوستی که به من توصیه کرد MBA بخوانم کوچه گرد، نویسنده دیگر این وبلاگ، است. حالا دیگر زده در خط بیزینس و حسابی سرش شلوغ است! مطالب مرتبط: تست سنجش استعداد تحصیلی و شغلی هالند راهنمای انتخاب رشته (چه رشته ای برایم مناسب است؟) چه رشته و شغلی برای من مناسب است؟
  • حیران