رستگاری بر «لبه تیغ»
جمعه, ۱۵ آذر ۱۳۹۲، ۰۷:۲۱ ب.ظ
مدتی است که رمان «لبه تیغ» از سامرست موام را به دست گرفتهام. کتاب درباره جوانی آمریکایی به اسم لاری است که یک سال است از جنگ جهانی در اروپا برگشته و هنوز عاطل و باطل است، بدون اینکه کاری داشته باشد و دنبال پیدا کردن شغلی باشد. لاری با دختری به نام ایزابل نامزد است و این دو قرار است به زودی ازدواج کنند. ایزابل و خانواده اش اصرار دارند که لاری حتماً قبل از ازدواج شغلی آبرومند با درآمدی کافی پیدا کند. لاری اما زیر بار نمیرود و در برابر سوالات و کنجکاوی آنها درباره آینده فقط میگوید:"می خواهم ول بگردم."لاری اما با پرسشها و فکرهایی مبهم و عمیق رودرو است و در تلاش است قبل از اینکه درگیر زندگی و امرار معاش و زندگی متأهلی شود، پاسخ آنها را بیابد. به همین منظور حتی شهرش، شیکاگو، را رها میکند و دو سالی را به پاریس میرود تا به قول خودش زندگی با شکوه روح را پی گیرد و بداند چه میخواهد و چه باید کند.موضوع این رمان و کشمکشهای شخصیت اول آن، لاری، با زندگی عادی و انتظارت دیگران و فکرهای خودش برایم آشنا و ملموس است. حتی با لاری پیوستگی و نزدیکی روحی زیادی احساس میکنم. یادم میآید وقتی تازه دانشگاه را در مقطع ارشد تمام کرده بودم، جایی پاره وقت مشغول به کار بودم. با حدود 150 ساعت کار، درآمد مختصر و کافی داشتم و بقیه وقتهایم را کتاب میخواندم، به سفر و کوه میرفتم و فیلم میدیدم و با دوستان به بحث و گفتگو مینشستم. مدت این دوره چیزی نزدیک به 6 ماه طول کشید و در طی این 6 ماه، با آدمهای متفاوت بسیاری آشنا شدم، جاهای دیدنی زیادی رفتم و بسیار آموختم. هر چه همکاران و خانوادهام اصرار میکردند که تمام وقت شوم من مقاومت میکردم و میگفتم به همان اندازه که نیاز دارم درمیآورم و به حقوق و مزایای بیشتری نیاز ندارم. آن زمان قصدم این بود که تا میتوانم از زندگیام لذت ببرم و با استفاده از فرصتی که دست داده است تجربههای متفاوتی را از سر بگذارنم و چیزهای زیادی بیاموزم.آنقدر بیتوجهی من به این توصیهها و اصرارها ادامه پیدا کرد که مدیرمان به طور تلویحی تهدیدم کرد که اگر تمام وقت نشوم نیروی جدید میگیرد و همکارانم گوش به زنگم کردند که این حرف یعنی کمکم کارت را از دست خواهی داد و کسی میآید و جایت را میگیرد. آن موقع درست مثل لاری بر سر دو راهی زندگی قرار گرفته بودم. یک راه زندگی سرشار و متفاوتی بود که از نظر دیگران لاقیدی و بیمسئولتی ام را نشان میداد. راه دیگر یک زندگی معمولی و مسیر عادی شغلی و حرفهای بود، زندگی مثل بقیه مردم. من اما به اندازه لاری اعتماد به نفس و توان ایستادگی در برابر فشارهای نگاه مردم را نداشتم که آن راه متفاوت را برگزینم. از همین رو، مثل دیگران راهی را انتخاب کردم که باید میکردم و شدم کارشناس یک اداره با نامی پرطمطراق و خالی از بهرهوری و نتیجه.حالا با لاری که آشنا شدهام گویی دارم عواقبِ حالتی را میبینم که اگر آن یکی راه را انتخاب میکردم، با آنها مواجه میشدم. لاری غرق در زندگی فکری و لذت آموختن است. حتی نامزدیاش را هم به پای راهی که انتخابش کرده است، به هم زد و مسیر متفاوت زندگیاش را به زندگی مشترک و ازدواج ترجیح داد. البته او درآمد مختصری از سرمایهگذاری پدرش دارد و به قول خودش با همان درآمد زندگیای را که مناسبش است خواهد داشت.این رمان و داستانش همه فکر و ذهن مرا در این چند روز مشغول کرده است. همهاش به این فکر میکنم که چقدر در راه یک زندگی معمولی و ساکن و قابل پیشبینی جلو رفتهام و چقدر نسبت به زمانی که آرمانگرا و جسور بودم تغییر کردهام. کاش میتوانستم با لاری به دردودل بنشینم و از او درباره زندگی یکنواخت و راکد خودم بگویم. شاید هم میتوانستم او را در راهی که برگزیده تشویق کنم و به او انرژی و انگیزه بیشتری برای ادامه راه بدهم. لاری و زندگیاش حالا نسخهای از راهی است که میتوانستم من هم آن را انتخاب کنم و آن را در پیش نگرفتم. فقط امیدوارم لاری، با جدیت و کوشش، راهی را که در پیش گرفته است ادامه دهد و از آن به نتایج دلخواه و آرزوهای خود برسد. دیدن موفقیت قهرمانی که ممکن بود روزی خودم نقشش را داشته باشم به همان اندازه که تلخ است شیرین و لذت بخش هم هست.پ.ن: عنوان این پست را از جمله اول رمان انتخاب کرده ام. آن جمله این بود: راه رفتن بر لبه تیغ دشوار است، همان طور که دانایان گویند راه رستگاری دشوار است.مطالب مرتبط:بطالت کار و مرارت زندگیحواست را جمع کن دیگر
- ۹۲/۰۹/۱۵