با من رفیق باش ای آشنا، ای دوست!
پنجشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۲، ۰۷:۰۷ ب.ظ
به آدمهای دور و بر خود که خوب نگاه میکنم میتوانم به سه دسته تقسیمشان کنم: آشنایان، دوستان و رفقایم. دستهای هستند که بیشترین آدمهای اطرافم را دربر میگیرد. با این آدمها به ضرورت نیازهای آنها و خودم در ارتباطم. اینها را آشنایانی مینامم که نیازهای اجتماعی بشر یا تقسیم کار جامعه آنها را به من متصل میکند. بقال سر کوچه، نانوای محل، همسایه کناری آپارتمان، همکارانم و بسیاری دیگر از این دست آدمها هستند. با اینها فقط سلامی دارم و علیکی. روابطمان با این دسته از آدمها خشک و رسمی و محدود به مرزهای مشخص و معینی است. آنها را واقعا نمیشناسم و آنها هم مرا نمیشناسند. بعضیهایشان برایم رمز و رازی هستند که شاید هیچ وقت برملا نشوند. خویشان وقومهایی هم که بنا بر نسبتهای نسبی و سببی میشناسمشان در این دسته جا میگیرند. اینها هم کسانی هستند که انتخابشان نکردهام و فقط رشتهای از مناسبات خانوادگی مرا به آنها وصل میکند.دسته دوم آدمهایی هستند که با آنها ارتباط بیشتری دارم. بعضیهایشان دوستانی هستند که بنا بر یک یا چند اشتراک به هم پیوند خوردهایم. اینجا دیگر نیازهای آنان یا من مطرح نیست. اینان را بهتر از گروه قبلی میشناسم. ضرورتی ما را به هم گره نزده است. نوعی انتخاب و لذت از همنشینی در ارتباط با آنان موج میزند. از آنها میآموزم و دوست داشتم به آنها نزدیکتر شوم. شاید اگر فرصتی بود اینان جزء دسته سوم به حساب میآمدند. اینان را دوستانم مینامم. دوستانی که زندگی را شیرینتر میکنند و به آن غنا و ارزش بیشتری میبخشند.دسته سوم را اما رفیق مینامم. کسانی که با آنها به خود واقعیام بسیار نزدیکم. بی اینکه ترس از عدم پذیرش و طرد شدن داشته باشم. چیزی را ندارم که از آنها پنهان کنم. روحم در ارتباط با آنها نقابی ندارد و عریان است. با آنها همدل و همزبانم. هر وقت غصه در دلم خانه میکند سراغ آنها میروم. بی هیچ خجالتی سفره دلم را پیششان باز میکنم و در سایه مهربانی و همراهیشان آرام میگیرم. بعضیهاشان را به اندازه یک برادر ( یا شاید یک خواهر) دوست دارم. هر چند پیوند خونی بینمان برقرار نباشد. خودم را موظف میدانم که به وقت نیاز همراهشان باشم و تا حد ممکن کمکشان کنم. رفاقت را چیز ارزشمندی میدانم که باید مواظبش بود و حفظش کرد.دوست داشتم که در زندگی با همهی آدمهای اطرافم رابطهای از نوع سوم میداشتم. اگر کاری برای کسی میکردم بنا بر رفاقت و دوستی بود و به همان نسبت هم دیگران به خاطر خودم کاری برایم انجام میدادند. پول و مقام و طبقه از ارتباطم با دیگران حذف میشد. اگر به کسی احترام میگذشتم یا سلام میکردم واقعا او را دوست میداشتم و از سر یکجور ضرورت اجتماعی یا رسم و رسوم با او در ارتباط نبودم. دوست میداشتم در جامعهای میبودم که همه خود را خواهر یا برادر یکدیگر تصور میکردند و به غصه و گرفتاری و فقر دیگران بیاعتنا نبودند. آن موقع چقدر حضور در جامعه و زندگی در آن دلنشین بود. جامعهای که آدمها آنقدر بزرگ شده اند که فرا تر از یک وسیله به هم نگاه میکنند. نگاهی سرشار از انسانیت و نوعدستی ومهربانی...پ.ن: حتی خانوادهام هم میتوانم در این دستهبندی جای دهم. من با مادرم رفیق هستم و با خواهرم دوست. با پدرم اما در بعضی مسائل به اندازه یک دوست راحت هستم. به همین نسبت هم همیشه دلم میخواست/میخواهد که همسر آیندهام قبل از همسر برایم رفیق بود/باشد.
- ۹۲/۰۷/۲۵