در حیرت

بطالت کار و ملالت زندگی

شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۲، ۰۶:۰۴ ق.ظ
کاری که من دارم یک کار نیمه دولتی است. درست به همان نسبت هم دچار آفاتی است که دولت به طور معمول با آن رودر رو است. ظاهر کارها خیلی شیک است. پروژه است و طرح و تولید. اما به واقع کارها تهی از معنا و بی بهره از فایده هستند. آدم ها کارهایی را انجام می دهند که به آنها اعتقاد چندانی ندارند. همه چیز گویی در یک هدف خلاصه می شود و آن هم رضایت مدیر بالایی است. بر همین اساس حداقل باید حواست باشد که با مدیر بالایی مخالفت نکنی و حرف روی حرفش نزنی. وقتی این هدف گسترده شود و خوب از بالا به پائین نگاه میکنی، می بینی در حال اجرای یک نمایش دلپذیر برای مسئولان رده بالای کشور هستی. با اینکه همه می دانند جزئی از این نمایش هستند نقش های خود را چنان جدی بازی می کنند که گویی در یک توهم جمعی فرو رفته اند یا دچار یک بیماری واگیردار شده اند. حالا من هم جزئی از این نمایش مضحک شده ام. باید سعی کنم نقشم را چنان خوب اجرا کنم که انگار همه چیز واقعی است. من هم باید یک جاهایی لبخند بزنم. یک جاهایی مثل یک قدیس خوب باشم و یک جاهایی مثل یک کلاه بردار خبیث. من اما هنوز به این شرایط عادت نکرده ام. وقتی کاری را انجام می دهم که می دانم بی فایده و مسخره است، هرگز نمی توانم تمام تمرکز و انرژی ام را رویش بگذارم. هر روز با دلخوری به سر کار می روم است و تعطیل که می شوم انگار آزادی دوباره ای به من داده اند. روزها برایم به دو قسمت تقسیم شده است. بخشی که سرکار هستم و باید ملالت و یکنواختی اش را تحمل کنم و بخشی که تعطیل می شوم و می توانم به تناسب نیازها و علائقم کارهای لذت بخشی انجام دهم. می دانم که مدت زیادی در این شرایط دوام نمی آورم. اگر زودتر تلاشی برای تغییر نکنم درست مثل یک فسیل می پوسم و کهنه می شوم. این اصطلاحی است که خود کارمندان اینجا هم درباره عاقبت شان می گویند. دوست داشتم آنقدر دل و جرئت می داشتم که مثل قهرمان فیلم فایت کلاب می رفتم و هر چه ته دلم بود رک و پوست‌کنده به مدیرم میگفتم و بعد هم با بی خیالی چند فحش آبدار می دادم و از اداره برای همیشه می زدم بیرون. آن وقت قیافه آن مدیر مفلوک و باقی کارمندان دیدنی بود. کاش اینقدر جسارت در من بود. آن موقع بود که به این اداره و طرح ها و ماموریت ها و مدیران و کارمندان بیچاره اش پوزخندی می زدم و خودم را از نمایشی که در آن بازی میکردم، بیرون می انداختم. اینطوری در واقعیت می توانستم نقشی را بازی کنم که خودم می خواستم. نقشی که درآن به کارم باور داشته باشم و از آن به قدر کافی لذت ببرم. پ.ن: راستش بنا نداشته ام و ندارم بیایم اینجا، شکایت کنم و غر بزنم. اما امروز صبح، سرکار، از چیزی دلخور شدم و آمدم حرف ها و درد و دلم را نوشتم. مطالب مرتبط حواست را جمع کن دیگر
  • حیران

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی