در حیرت

در ستایش آغاز پائیز

يكشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۲، ۰۶:۵۶ ق.ظ
هر سال آخرهای شهریور بوی خاصی در هوا می پیچد. بویی که حکایت از تغییر فصل دارد و برای من همراه خاطرات و احساسات دوران گذشته است. بوی پائیز را می گویم. پائیز اول با خنکی هوا خودش را به رخ می کشد. بعد رنگ برگ های درختان را تغییر می دهد و سر آخر روز را کوتاه می کند و آمدنش را برای مردم کره خاکی مسجل. من از پائیز پر از ذوق و شوق کودکی ام. همیشه به اول مهر که نزدیک می شدم، روزها را می شمردم تا مدرسه ها شروع شود. راستش خیلی بازیگوش نبودم که تابستان برایم فصل رهایی و آسودگی باشد. مدرسه ها را دوست داشتم. اول پائیز معلم جدید، دوستان تازه، کتاب های نو مرا به وجد می آورد و برای خودم خیال می بافتم که چه می کنم و چه می شود. یکی دو هفته قبل از آغاز پائیز بابا دست من و خواهرم را می گرفت و می برد بازار. راسته‌ی لوازم التحریرها. چقدر لذت داشت گشتن در آن همه وسایل نو. بازار همیشه پر بود از وسایلی که جدید بودند و تا به حال ندیده بودمشان. چقدر دوست داشتم همه شان را یک جا بخرم و بیاورم خانه. بعدتر که مدرسه ها شروع می شد کتاب های نو را می گرفتم و تند تند بویشان می کردم. بوی نوی کتاب چه بوی خوشی بود. با مادر می نشستیم و یکی یکی کتاب ها را جلد می کردیم. آن موقع از این جلدهای آماده، که بی زحمت و سریع جلد کتاب می شوند، نبود. باید با چسب و قیچی ور میرفتیم و همه اش مراقب بودیم جلد کتاب خراب نشود و پرز فرش و موکت زیر جلدش نرود. پائیز برای من پر از این خاطره هاست. بعدا بزرگتر که شدم دیگر اول مهر روز اول دانشگاه ها نبود. اما باز هم همان بو، همان رنگارنگی درختان بود و همان حال و هوا مرا به وجد می آورد. نه به اندازه کودکی و نوجوانی ام. اما به اندازه ای که حس کنم دارم بزرگتر می شوم و رشد می کنم. به اندازه ای که حس خوبی داشته باشم و از ته دل شاد باشم. اکنون اما دو سه سالی می شود که برایم اول مهر مثل اول ماه های دیگر است. از آن شور و شوقی که داشتم خبری نیست. حتی عزای این را میگیرم که روزها کوتاه می شوند و من شب را روز می کنم بدون اینکه خورشید را دیده باشم. در تاریکی هوا سر کار می آیم و در تاریکی هم به خانه برمیگردم. این هم از عواقب روزمرگی کار و بالاخص کارمندی است. همه روزهایت را شبیه هم می کند. بدون اینکه رد پایی از شوق و شادی بر آن باقی بگذارد. کم کم روزها غبار می گیرند و بدون خاطره ای، یادگاری یا حسی خوب می گذرند. دلم برای تمام مهرهای گذشته تنگ شده است. کم کم بینی ام هم بوی پائیز را حس نمی کند. هنوز اما پائیز را دوست دارم. گرامی اش می دارم، به یاد تمام آنچه از روزهای اول مهر در خاطر دارم. به امید اینکه روزی باز پائیز برایم موسم تازگی  و نو شدن باشد و آمدنش را به شوق به نظاره بنشینم. پ.ن1: امروز بارها به ترانه "شد خزان" جواد بدیع زاده گوش دادم. کمی غمگین است اما با حال و هوای این روزها جور است. شاید در پستی جداگانه بگذارمش. پ.ن2: دیدن این کلیپ زیبا درباره نیکی به دیگران را از دست ندهید. این را دوست خوبم کاوه در وبلاگش، تنواء، گذاشته است.
  • حیران

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی