در حیرت

نشان عشق

پنجشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۱، ۰۷:۰۶ ق.ظ
ای که می پرسی نشان عشق چیست؟ عشق چیزی جز ظهور مهر نیستعشق یعنی مهر بی چون و چراعشق یعنی کوشش بی ادعاعشق یعنی دشت گلکاری شدهدر کویری چشمه ای جاری شدهعشق یعنی روح را آراستنبی شمار افتادن و برخاستنعشقی یعنی این که انگوری کنیعشق یعنی این که زنبوری کنیعشق یعنی مهربانی در عملخلق کیفیت به کندوی عسلهر که با عشق آشنا شد مست شدوارد یک راه بی بن بست شدکاش در جامم شراب عشق بادخانه جانم خراب عشق بادهر کجا عشق آید و ساکن شودهرچه ناممکن بود ممکن شوددر جهان هر کارِ خوب و ماندنی سترد پای عشق در او دیدنی ست امروز فاطمه را دیدم. حالش بد بود و این را در پیامک فهمیدم. از وقتی از حال بدش گفت، نتوانستم روی صندلی بند شوم. ناهار نخوردم و با عجله و با تاکسی خود را رساندم به محله شان. از او با اصرار خواستم ببینمش. نمی توانستم حالش بد باشد و من بی تفاوت بنشینم و کارم را کنم. با اصرار من آمد. به هم ریخته بود و آشکارا عصبانی و خشمگین بود. سعی کردم با شوخی و خنده حالش را بهتر کنم. به من اجازه نداد نه دستش را بگیرم و نه حتی نزدیکش شوم. سعی کردم با او حرف بزنم و حالش را بهتر کنم. به او بفهمانم که دارد اوضاع را بدبینانه نگاه می کند. سعی کنم بدانم برای چه حالش بد شده است. می گفت از دیشب حالم بد بوده است. هر چه سعی کردم به او نزدیک شوم در برابر من گارد گرفته بود و من را به حریمش راه نمی داد. حتی رک به من گفت که هوایی که تو در نزدیکی اش باشی برایم مفید نیست. گفت که از تو متنفر هستم و نمی توانم تحملت کنم.خیلی سخت است از کسی که دوستش داری این حرف ها را بشنوی. بارها این حرف ها را زده است و من پیش خود فکر کردم در عصبانیت و خشم دارد این حرف ها را می گوید. امروز اما باز همان حرف ها را زد. در چشمم نگاه کرد و گفت نه می خواهم ببینمت و نه می خواهم دیگر کنارم باشی. بعد بدون خداحافظی گذاشت و رفت. قبلا بارها حس کرده ام این حرف هایی را که می زد. حالا رو در رو داشت همین ها را می گفت. شیندن اینها از کسی که به او دل داده ای آسان نیست.نمی دانم چه بر سر دل او آمده است. در این مدت خیلی اذیت شدم و باز هم صبر کردم تا حال فاطمه خوب شود. پیش خود گفتم تمام سعی ام را میکنم تا خودش را پیدا کند. اما همه چیز آنقدر بر او فشار آورد که نمی گذارد روبراه شود. پدر و مادرش از یک طرف، بد بینی و خشمش از یک طرف، درسش از یک طرف و اوضاع نابسامان بین ما از طرف دیگر.نمی دانم این حرف ها حرف دلش بود یا آن پیامکی که صبح زد. هر چه هست او با خودش درگیر است. نمی داند کار درست چیست. حتی خودش را به نظرم گم کرده است.دلم نگرانش است. هم از این جهت که نکند حالش بد شود و از جهت دیگر اینکه فکر میکنم دارد بد معامله ای با خودش می کند. این حرف ها را کسی می زند که دلمرده شده باشد. در این عالم دردی بدتر از دلمردگی نیست.مگر خودت نگفتی بیا مرهم هم باشیم. مگر من جز این می خواهم؟پس چرا خودت همه چیز را با خشمت در هم می شکنی و بعد که آرام گرفتی تازه متوجه میشوی اوضاع از چه قرار است؟هر چیزی را بهایی است و بهای این حرف ها به نظرم دل شکسته‌ی من و بعد هم دل خراب تو است. کاش متوجه بودی که خشم دارد ذره ذره تو را در خود می بلعد و کاش می گذاشتی کنارت باشم.چرا از عشقی که باید منبع انرژی و روحیه من و تو شود این باقی مانده است؟-----------------------آخرین پیامک فاطمه که برایم مایه امید بود، این بود:خاستم اینو بگم که اگه عشقی در کار نبود نه امیدی داشتم نه جونی برای همراهیت. هنوزم تو دلم یجای ویژه مال توئه و هنوزم دلم وصالتو میخاد. همین-----------حال می خواهم بگویم چرا این چنین کردی با من، با خودت و با این عشقی که می گویی در دلت هست؟کاش کمی آهسته تر می تاختی تا بعدا پشیمان نشویم. هر دو.قدر بعضی چیز ها را آدمی دیر می داند. کاش قدر آنچه در دل هایمان بود را میدانستی.کاش...
  • حیران

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی