در حیرت

راز یک پنجره

دوشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۱، ۰۵:۵۷ ق.ظ
هر روز او را میبینم. پشت پنجره می نشیند و بیرون را تماشا می کند. سحر خیز است و منظم. بسیار به ندرت دیده ام همان ساعت پشت همان پنجره نباشد. از دور چهره اش به پسری 17-18 ساله می ماند. زل می زند به خیابان و گذر آدم ها و ماشین ها را نگاه می کند. پیداست پدر و مادرش کارمند هستند و او هم همراه آنها صبح زود بلند می شود. شاید عادت کرده است صبحانه اش را پشت پنجره بخورد. وقتی که عجله آدم ها را برای رسیدن به بانک و اداره و مدرسه هایشان میبیند. همیشه با یک ارتفاع معین از لبه پنجره نشسته است. ارتفاعش به صندلی ویلچیر می‌ماند. اگر جسمش آنقدر توانا نیست که آن موقع صبح به خیابان بیاید می تواند تلاش مردم دیگر را ببیند و از قدم های بلندشان برای رسیدن به هدف انرژی بگیرد . شاید هم دچار بیماری خاصی است و نمی تواند در میان شان بدود. پس به ناچار نشسته است و نگاه شان می‌کند. می تواند در همین فاصله انبوهی سوال مهم و اساسی از تماشای انسان های در حال دویدن در ذهن بسازد و در تمام طول روز درباره شان فکر کند. فکر کند به گوناگونی آدمیان. در ظاهر، قیافه، آرایش مو و لباس. فکر کند به حالتی که هر کدام اول صبح دارند. بعضی هایشان خمود و خواب آلودند و بعضی دیگر قبراق و با نشاط. فکر کند به فکرهایی که هر کدام در سر دارند. یکی سودای پول دارد و دیگری شوق آموختن. برای فکر کردن آنقدر موضوع می‌تواند پیدا کند که حوصله اش تا شب سر نرود. این چنین او را فیلسوفی می نامم که برگ‌های کتاب هایش آدم های اول صبح هستند، وقتی دارند از مقابل او گذر می‌کنند. در گذر روزها باید توانسته باشد آدم‌های ثابتی را در تردد صبحگاهی پیدا کند. آدم هایی که ماشین وار و بنا بر عادت هر روز سر یک ساعت معین از آنجا می‌گذرند و سرشان در لاک خودشان است. او هم آن بالا نشسته است و بدون اینکه توجه کسی را جلب کند نگاهشان می‌کند. چرا که کمتر کسی اول صبح چشمش به آسمان است و گاهی نگاهی به بالا می اندازد.انگیزه‌اش از این نظاره‌ی صبحگاهی شاید بسیار والاتر و فراتر از اینها باشد. ممکن است عشق باشد که او را سحر خیز میکند و به پای پنجره می‌کشاند. عشقی که در تلاقی روزانه نگاهش به دختری خوب روی و ریز اندام پا گرفته است و در خیال روزانه اش مشتعل شده است. پسرک حالا هر روز با تصور دیدن او به پای پنجره می‌آید و منتظرش می‌نشیند. از میان تمام آدم‌هایی که از آنجا می‌گذرند یکی با بقیه فرق دارد. یکی که دیدنش قلب او را به تپش وا می دارد و گاه اشکی از او سرازیر. پس شاید عاشقی است که عمق نگاهش هر صبح باید پر شود از حضور محبوبش.من اما هر روز او را میبینم. برایش لبخندی می زنم و رد می شوم. در ماشین نشسته ام و جز چند ثانیه نگاهم به آن پنجره گره نمی خورد. اگر روزی نبینمش نگران می شوم. که نکند بیمار شده است. یا ذهن فلسفی اش به پوچی رسیده. یا اصلا نکند قلبش شکسته است و بلور عشقش ترک برداشته! باید اما یک روز به سراغش بروم. بروم و از رازی که پشت آن پنجره است پرده بردارم. شاید با عاشق شاعری آشنا شوم، یا با فیلسوف گمنامی. هر چه هست این نظاره‌ی صبحگاهی بدون هدف، بدون نتیجه نمی توانست دوام داشته باشد. باید پشتش رازی باشد و انگیزه ای. تا بتواند او را هر صبح از خواب بیدارش کند و به نظاره از پشت دریچه ای شیشه ای بکشاند. باید آخر یک روز جرئت کنم و از این راز پرده بردارم.
  • حیران

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی