در حیرت

دیروز در میانه ی جنگل دوستی که نفس گرم و صدای مخملی داشت ترانه ای خواند از مرحوم بنان. تصنیفی که کاروان نام دارد و وقتی آدمی می شنود بی اختیار با آن همنوا می شود. متن این ترانه و آهنگ آن را برای اشتراک این حس و حال آورده ام. کاروان شاعر: رهی معیری همه شب نالم چون نی که غمی دارم ، که غمی دارم … دل و جان بردی امّا نشدی یارم ، یارم با ما بودی ، بی ما رفتی … چون بوی گل به کجا رفتی تنها ماندم ، تنها رفتی … چو کاروان رود ، فغانم از زمین ، بر آسمان رود دور از یارم ، خون می بارم … فتادم از پا به ناتوانی ، اسیر عشقم ، چنان که دانی رهایی از غم نمی توانم ، تو چاره ای کن ، که می توانی … گر ز دل بر آرم آهی آتش از دلم خیزد چون ستاره از مژگانم اشک آتشین ریزد … چو کاروان رود ، فغانم از زمین ، بر آسمان رود دور از یارم ، خون می بارم … نه حریفی تا با او غم دل گویم نه امیدی در خاطر که تو را جویم ای شادی جان ، سرو روان ، کز بر ما رفتی از محفل ما ، چون دل ما ، سوی کجا رفتی … تنها ماندم، تنها رفتی … به کجایی غمگسار من ، فغان زار من بشنو باز آ ، باز آ از صبا حکایتی ز روزگار من بشنو باز آ باز آ سوی رهی چون روشنی از دیده ما رفتی با قافله باد صبا رفتی تنها ماندم … تنها رفتی … ----------------------------------------------- دانلود تصنیف کاروان آواز: استاد بنان اهنگساز: مرتضی محجوبی
  • حیران

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی