در حیرت

مرگ و زندگی

دوشنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۱، ۰۸:۱۱ ب.ظ
امروز با دوست بسیار عزیزی که قصد مهاجرت به خارج از کشور را دارد، ملاقاتی داشتم. وقتش محدود بود و ملاقاتمان کوتاه. با هم از خاطراتمان گفتیم و نقشه هایمان برای آینده. در تمام طول دیدارمان حال کسی را داشتم که برای آخرین بار او را می بیند. با اینکه خیلی آدم احساساتی نیستم اما، بغضی گلویم را گرفته بود و رهایم نمی کرد. تمام لحظاتم با او جلوی چشمم می آمد و همزمان که به حرف هایش گوش می کردم حسرت می خوردم که ای کاش لحظات بهتر و بیشتری با او می داشتم. شاید دانستن همین یک نکته برای ما کافی است تا رفتارمان در برخورد با دیگران عوض شود. اینکه شاید هر دیدار و هر برخوردمان برای آخرین بار باشد. این طوری دیگر دل کسی را نمی شکنیم. اگر در قبالمان بی معرفتی شد زود از کوره در نمی رویم. صبرمان زیاد می شود و گذشتمان به موقع. همه می دانیم روزی مرگ در انتظارمان است. اما حضور این انتظار در دایره خود آگاهی ماست که تعیین می کند چگونه باشیم. وقتی بدانیم مرگ در دو قدمی مان است طور دیگری زندگی می کنیم. طور دیگری عبادت می کنیم و در آخر طور دیگری مرگ را در آغوش میگیریم. با این نگاه دیگر مرگ واقعه ای تلخ و شوم نیست. در پس مرگ زندگی را خواهیم دید که پر از زیبایی است. زندگی که کوتاه است و باید قدرش را دانست. پ.ن: شاید در هیچ کتابی به اندازه نهج البلاغه از مرگ نخوانده ام. همیشه فکر می کردم چگونه آن مرد بزرگ این مقدار مرگ اندیش بوده است و باز هم این همه پرتلاش و با امید.  امشب شب تولدش است و دوست داشتم به احترامش متنی بنویسم. فرصت نشد. تنها می توانم از او بخواهم هوایمان را داشته باشد و در وقت نیاز یاریمان کند.
  • حیران

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی