در حیرت

ثبت لحظات 3

چهارشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۱، ۰۵:۳۵ ب.ظ
این ها را باز هم می نویسم برای خودم... تا یادم بماند این لحظات را. حالا دیگر تقریباً باور کرده ام که قرار نیست ادامه ای باشد... از شوک درآمده ام... با این وجود نه عصبانی ام و نه بسیار ناراحت... خاطراتمان و اشتراکاتمان به ذهنم می آید... قول و قرارهایمان و خوشی هایمان... وقت و انرژی که صرف رابطه کردیم حیف شد... برای این به هم نریخته ام که این بار با توکل بودم... گفتم زحمت و تلاشم را میکنم و نتیجه اش با خودت. من سعی خود را کردم... پس نتیجه اش را هم می پذیرم... فکر میکنم فردا کمیل بتواند قوی ترم کند. ------------------- همه چیز خیلی سریع رخ داد... یک اشتباه یا بی تجربگی من کافی بود تا فیتیله بمب ها و مین های رابطمان را منفجر کند... کافی برای اینکه این همه قول وقرار را زیر پا بگذارد و بشود کسی که نمیشناختمش...همیشه اهل عمل بود...آن قدر که گاهی اندکی تأمل و صبر نمی کرد. --------------------------- فاطمه برایم خصوصیاتی داشت که مهم بود و اساسی... اینکه عشق همیشه شاداب و سرزنده بماند... اینکه آدم حواسش به طرف مقابل باشد... اینکه گذشت داشته باشی... من او را به این صفات می شناختم... صعف و ایرادهایی هم داشت... حاضر شدم کنار بیایم و سختی ها را به بهای این صفات بپذیرم... وقتی پای دل وسط آمد دیگر من بودم که دنبال او می دویدم...اما انقدر احساسی عمل کرد که نگذاشت قدم به قدم پیش برویم. ----------------------------- سه بار خواست تمام کند... هر بار من بودم که پی اش رفتم و به او یادآوری کردم که نمی شود به این راحتی گذشت... اوایل او بود که به من قوت قلب می داد و انرژی داشت برای ادامه... من پر از شک بودم و سوال... این اواخر او بود که پر از شک بود و من باید قوت قلب میدادم... جتی آنقدر سرخورده شدم که فکر کردم از من متنفر است! برایم حس امنیتی که داشتم مهم بود و او آنقدر این حس را چلاند که در اخرین بار دیدنش فکر کردم با غریبه ای طرف هستم. دیگر حس نمی کردم من با تمام ضعف ها و قوت هایم پذیرفته ام! ------------------------ بار چهارم اما وقتی رسید دیگر حتی نگذاشت حرفم را بزنم... خانواده اش هم احتمالا کمکش کردند... تا ضعف ها و ایرادهای من را در آورند و قانع شود که محمد آدم زندگیت نیست... نمی دانم بودم یا نه... اما وقتی همه از کسی بد بگویند وکیل مدافعی برای دفاع نیست... می خواستم کتابی بعدیم برای ارتقاء رابطمه مان باشد... نشد! ---------------------------- بار چهارم اما وقتی رسید حس کردم دیگر من نشان داده ام دوست داشتن و تلاشم را... پیش خود گفتم دیگر بس است... رابطه ی یک طرفه بی فایده است... در ازدواج باید دو طرف هم را بخواهند و او دیگر من را نمی خواهد... دیگر من را پر از زشتی و ضعف می بیند... اوایل می گفت عشق یعنی همین که ضعف و قوت را با هم ببینی و بپذیری... این طوری دیگر شاید عشق بود که پر کشید و رفت از رابطمه مان.
  • حیران

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی